خانه ای برای ما ...

* پرواز را به خاطر بسپار ... پرنده ای دیگر در انتظار آموختن است *
تو باید به او هم بیاموزی

«« خانه ای خواهم ساخت
... آسمانش آبی
 باز باشد همه پنجره هایش به پذیرایی نور
 ساحت باغچه اش پرز نسیم..حوض ماهی پرآب
قامت پاک درختانش سبز
و تورا خواهم خواند که دراین خانه کنارم باشی
سینه آینه تصویر تورا میجوید ... که درآیی چون نور
تو بدین خانه بیا .. درخیابان امید 
کوچه باور سبز .. نبش میدان صبوری
آنجا ... خانه ای خواهی یافت
سردر خانه چراغی روشن .. روی سکویش گلدان گلی
در دل خانه اجاقی دلگرم
با حضور تو درین خانه چه جشنی برپاست
آسمان شب این خانه پر از چشمک و مهتاب و نسیم
ناودانش پر موسیقی آب
ای سرآغاز امید ... تو بدین خانه درآ
من به دیدار تو می اندیشم ... و به آرامش بودن با تو »»

حرفهای یواشکی :
میدونی؟ گاهی اوقات آرزوها آنقدر دور میشوند که اگر تا ستاره ها هم بالا
روی نمیتوانی که آنها را حتی لمس کنی .. اینجاست که تازه باورت میشود
 آرزوهای محال چقدر دور و دست نیافتنی هستند.
ا
مادست نیافتنها انتهای ما نیستند!
انتخاب نشانگر راه زندگی ست .. و بازدمهایش لحظه به لحظه آن است.
سرنوشت هر انسان بستگی به خود دارد و بس. دنیا باتمام بزرگیش جایی
کوچک است برای آنکه تو در آن زندگی را برقصانی و پیش روی.هنرمندانه!
آرامش را به خود هدیه کردن آنقدرها هم سخت نیست.
تو میتوانی که به آرامی با زندگی همراه شوی. این حق توست.
دوست بدار و دوست داشتنت را با دگران تقسیم کن .. حتی با آن دخترک
پرز آرزو و کبریت فروش خیابان. این رسم زندگی ست.
مگر نه اینکه سرآغازمان مملو از روحی است که پروردگار درآن دمیده است؟
مدت کمی مانده تا درین دنیا بمانیم و بازدم کنیم .. پس بیا برای باری دگر
بیندیش و زیبا زندگی کن. آنوقت اگر به ستاره ها هم رسیدی و آرزوهایت را
آنجا نیافتی حق آن را داری که بر زمین بازگردی و آرزویی دگر بسازی!
« خود را باور بدار ... تا دیگران هم تورا باور کنند »


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد