نه تو بیگانه ای نه من...

* و عشق .. تنها عشق... تورا به یک سیب میکند مانوس
  وعشق .. تنها عشق ... مرا به وسط اندوهه زندگیها برد
       رساند به امکان پرنده شدن .. وقتی ... ؟!؟مرا  *

چه بسیار باید از کنار من گذشته باشی و من
تو را نشناخته باشم؟!
چه بسیار باید در صندلی عقب تاکسی ها
کنار تو نشسته باشم و مرا بجا نیاورده باشی؟!
چه بسیار باید نگاه تو برای نگاه من دست تکان داده باشد
و ما بی تفاوت از کنار هم عبور کرده باشیم ؟!
نه تو بیگانه ای نه من ! پس چرا یکدیگر را نمیشناسیم ؟!

زنگ در خانه ات انگشت مرا صدا میزند
گلهای قالی اتاقت پاهای مرا میخوانند اما خیابانی کوچه ای
که مرا به تو برساند کجاست ؟!
وقتی نشانی تو را نمیدانم چگونه سوار تاکسی شوم ؟!
وقتی نامت را نمیدانم نشانی ات را از که بپرسم ؟!
شبی نیست که تلفن خانه ام شماره ات را خواب نبیند !
شبی نیست که تورا خواب نبینم
تورا تورا که دیرزمانی است چهره ات را فراموش کرده ام !
میخواهم بیایم اما گویی طلسم شده است تمامی راهها !
خانه ات با هر چه بهار با هرچه خورشید با هرچه عشق
و با هرچه روزهای زیبا انتظار مرا میکشد ...
اما در خانه ات هیچکس نمیداند که جای کسی خالی ست
کسی که در ابدیتی از خیابانها هر روز میگذرد تا تورا بیابد
کسی که تمام مسافرخانه های دنیا اورا میشناسند
و امروز باز هم دلتنگ توام اما کسی نیست که برمن بگوید
راه خانه ات از کدامین سو است ؟! 


             


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد