شب سفر..

سرور

فریاد

فریاد از هزار ناگفته این دل

فریاد از دلهره های بی جواب این دل

آری

راه سفر بر دوش خواهم کشید

تا ندانم که بودم و که

هستم

ای روزگار چه بیرحمانه دوران حکومت دل را

سرابی ساختی در حصار حیرانی

شاید دل از کندن از کلبه تنهایی

دیوانه ام کند

اما ماندنم مرا دیوانه تر میکند

میروم از این شهر و دیار

میروم تا در حیرانی خود بسوزم و هیچ

نگویم

چه خاطراتی ، چه دوست داشتن ها

و چه عاشقانه که همه بر دیوار به رسم یادگاری

کوبیده شد

ای خدا

به سوختن و قطره قطره آب شدنم رنگ حکمت داده ام

شاید دوست داشتن حکم سفر داد

اما ....

نمیدونم چرا هر موقع که میخوام برم سفر بغض وجودمو میگیره اما تفاوت این بار با دفعات قبل این بود هر چه بغضمو خالی کردم هر چی نشستم و به حیرانی به بلاتکلیفی به تنهایی خودم اشک ریختم باز هم مانع سفرم نشد ...
آره راه رفتنی رو باید رفت ..چاره ندارم ...دوست ندارم از کلبه تنهاییم دل بکنم ..

از غربت بدم میاد ..اما مجبورم ..برام دعا کنید

فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی ..گفتی طلب کن تو مرا تا که بیایی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد