شب بارانی
ان شب را به یاد اور ان شب را که باران می بارید

من هم همچون باران می باریدم

باران بهاری ان شب قطره قطره می چکید

ولی من مثل سیل میگریستم در هر قطره ازان سیل

که فرو می غلتید بر گونه هایم به تو گفتم که دوستت دارم
 
به تو گفتم که از پیشم نرو

به تو گفتم که بی تو تنها ترینم گفتم که با تو همه چیز هستم

و بی تو تهی از هر چیز

اشکم را نمیدیدی و میخندیدی اری تو هرگز جز خودت کسی را ندیدی

خنده هایت را به یاد دارم و حرف های اخرت را به من گفتی

که خیلی ساده بودم

به من گفتی که هر امدنی رفتنی دارد و رفتی افسوس
 
که چقدر سیاه و پوچ می اندیشی

ان زمان به حال خودم می گریستم چشمانم پر از اشک بود

و رفتنت را تیره و تار میدیدم

و اکنون به حال تو میگریم به حالت زار زار میگریم

چقدر کوچک بودی و هستی و من تو را یک دنیا بزرگی و خوبی می دانستم

چقدر کوته اندیش بودی و عاشقی را یک مسافرت می خواندی

و خودت را یک مسافر که بری و برگردی دلم به حالت می سوزد

که هیچگاه طعم دلپذیر یک عشق واقعی را نمی چشی
 
حال برای خود اشک شادی میریزم که تو رفتی

و برای خود خوشحالم که در زندگی شکست خوردم

اگر هرگز شکست نمی خوردم هیچ گاه

طعم شیرین پیروزی را نمیچشیدم همین شکست ها بود

که مرا محکم کرد مرا استوار کرد

در مقابل سختی ها من با سرنوشت جنگیدم

اما مثل همیشه سر نوشت پیروز میدان بود

دیگر به حال خود اشک حسرت نمی ریزم!

(نه تو عاشقم نبودی مشت تو وا شده پیشم)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد