دلم گرفته است...میخاهم بگریم اما اشک به میهمانی

 چشمانم نمی آید ,تنم خسته و روحم رنجور گشته و

میخواهم از این همه ناراحتی بگریزم اما پا هایم مرا

یاری نمیکنند . مانند پرنده ایی در قفس زندانی گشته

 ام . از این همه تکرار خسته شده ام , چقدر دلم

 میخواهد طعم واقعی زندگی را بچشم , چقدر دلم

میخواهد مثل قدیم عاشق هم بودیم , چقدر دلم

میخواهد مثل قدیم کلمه ی دوستت دارم را هر روز از

زبانت بشنوم , ولی افسوس آن کلمه که مرا به زندگی

 امیدوار می کرد هال به فرا موشی سپرده شد و

جایش را تحقیر گرفت .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد