کنارم نشسته بود


چند وقت بود ندیده بودمش؟


چند وقت بود نگاهش نکرده بودم؟


ازم دور شده بود


و من هنوز دوستش داشتم


داشت گریه می کرد


سعی کردم بخندونمش


به همون شیوه ی ابلهانه ی همیشگی


اما اون بزرگتر از این بود که با این چرندیات بخنده!


آره ، اون بزرگ شده بود ، " عاقل" شده بود ، می فهمید!


داشت گریه می کرد


می دونم واسه چی


واسه یکی که دوستش داشت و اون دوستش نداشت!


دلم می خواست بهش بگم:حالا درد منو می فهمی؟


چقدر حقیر شده بود


کیو دوست داشت؟


یه عوضی رو؟


چقدر حقیر بزرگ شده بود


یادمه یه روزی بود که کوچولو بود اما متعالی


یادمه یه روزی بود که به هرچیز احمقانه ای می خندید اما معنی غم رو

می فهمید!


اما حالا...


به هیچی نمی خنده!

حتی به اون کلمه ای که من بهش می گفتم!


حتی به من!


اما نمی دونه غم چیه


اما نمی دونه دوست داشتن چیه


" عاشق شدن " چیه!


آخ که چقدر دلم می خواد هنوزم دستاشو بگیرم تو دستم و اون بخنده


اون قهقهه بزنه تا با صداش شیطان بمیره


اما حالا شیطان قهقهه می زنه و اون مرده


گریه نکن مهربونم


اگه تو دلت می خواد بزرگ باشی من هنوز دلم می خواد کوچولو باشم

تا صدای خنده های تو رو بشنوم!


اگه تو دلت می خواد عاشق یکی باشی که دیگران تاییدت کنن من دلم

می خواد تورو دوست داشته باشم که از عالم و آدم سرکوفت بشنوم


منم گریه کردم


هزار برابر بیشتر از این اشکای بهاری تو که چند لحظه بعد از بین می رن!


اما تو ندیدی


اونم نمی بینه که تو داری گریه می کنی!


می دونم یه روز دوباره برمی گردی به خودم!


بر می گردی و همون دوستت دارم ها رو می گی!


می دونم یه روز بر می گردی!


هنوزم رازدارت منم!!!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد