یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود آسمون


جز خدای مهربون


هیچ کس نبود


اما اون خدای مهربون دلش کسی رو می خواست که دوستش داشته باشه


تا اینکه یکی رو ساخت دوست داشتنی


یکی که مثل فرشته ها مهربون بود و مثل گل ها پاک


خدای مهربون یه بچه ساخت


یه بچه که توی دل مادرش جا داشت


اما بچه مادرو دوست نداشت


آخه شیطون می دونست که خدا و مادر ، هردو بچه رو دوست دارن


رفت سراغ اون


آخه شیطون قسم خورده بود


قسم خورده بود به عزت و جلال اون خدای مهربون که بره سراغ اونایی که

خدا دوسشون داره


بره تا از خدا بگیردشون


اما اول باید از مادر بگیردشون


آخه مادر خلیفه ی خدا رو زمین بود


شیطون بچه رو از مادرش گرفت


دادش دست خلیفه های خودش


خلیفه های شیطون بچه رو دیگه به مادرش ندادن


قلب بچه رو از تو سینه اش در آوردن

دیگه بچه قلب نداشت


بچه ی مهربون و پاک دیگه هیچی نداشت


آخه خدایی آدما به قلبشونه


خلافت خدا تو آدما قلبشونه


خلیفه های شیطون بچه رو کردن مثل خودشون


مثل شیطونشون


دیگه خدا کسی رو نداشت که دوستش داشته باشه


دیگه مادر کسی رو نداشت که براش گریه کنه


دیگه خدا کسی رو نداشت که "چرخ بر هم زنه" براش


دیگه مادر کسی رو نداشت که دنیا رو زیر پا بذاره براش


بچه شده بود مال شیطونا


بچه ی بی قلب، مادرو کشت


خلیفه های خدا رو نا امید و خسته کرد


بچه ی بی قلب دین خدا رو کشت


خدا رو خسته کرد


خدایی که زمین و آسمونا رو آفرید و خسته نشد


از بچه خسته شد


خواست از رو زمین ورش داره


اما یادش اومد که اون همون بچه ایه که دوستش داشت


قلبش بازم لرزید


قلب خدا برای بچه لرزید


گذاشت بازم رو زمین بمونه


تا شاید یادش بیاد یه روز قلبی داشت که خلافت خدا توش بود


یه روز مادری داشت که هدیه ی خدا بود


تا شاید یادش بیاد یه روز همونی بود که خدا عاشقش شده بود...




 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد