حدایا ... کمکم  کن...

...

نظرات 3 + ارسال نظر
تیکه سنگ دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:54 ق.ظ http://tikkesang.persianblog.com

وقتی که برگی رو زمین کمی افته حس می کنم گریه بی صداشو ... حس می کنم چی می گذره تو قلبش وقتی می بینه مرگ لحظه هاشو / اخه منم یه برگ خشک و زردم .. که بی صدا یه عمره گریه کردم ... خدا کمکت می کنه . مطمئن باش ...دست حق به همرات .

سلمان دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:13 ق.ظ http://www.sallcom.org

سلام می کنم به تو که نمی شناسمت.
و نگاه می کنم به تو که هر گز ندیدمت.
و چشم بر هم می نهم آنگاه که صدایت را می شنوم.
آری حضور لحظه ادراک نیستی و نیستی مدخل ورود به هستی است.
هستی من سرچشمه از لطافت و نازک اندیشی دارد اما این را در مورد تو نمی دانم.
خود را به من بشناسان که کار بسیار است.
***
خیلی خوشحال می شم از اینکه با من ارتباط داشته باشید. من یک شرکت کامپیوتر دارم و به تعدادی همکار نیاز دارم. آدرس وب سایت من رو هم می بینی. اگر هم خواستی در مورد من بیشتر بدونی توی همون وب سایت وارد لینک سلمان شو!. به امید دیدار

مریم دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:55 ق.ظ http://victory.blogfa.com

سلام
امیدوارم که حالت خوب باشه
عالی بود خیلی قشنگ نوشتی (یعنی!خیلی قشنگ مینویسی )
امیدوارم که همیشه موفق باشی و به اون چیزایی که میخوای برسی
اگه فرصت داشتی یه سری هم به من بزن
قربانت مریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد