من درختم , امّا

نه درختی که بروید در باغ

نه درختی که برقصد دلشاد

آن درختم که بگرید با ابر

آن درختم که بنالد در باد

آن درختم که ز دیدار نسیم

برگ برگش کشد از دل فریاد

آن درختم که در این دشت سیاه

روز و شب مویه کند با مجنون

همه دم ناله زند با فرهاد

آن درختم که به صحرای غریب

خفته در بستر دشت

رسته در دامن کوه

شاخه هایش حسرت

برگ برگش اندوه
 
 
تکدرختم به دل بادیه یی آتشناک

که نه آب است در آنجا و نه آبادانی

ریشه ام سوخت ز بی آبی و بی بارانی

شاخه هایم همه چون دست مناجات به ابر است بلند

برگهایم چو زبانی که بسوزد ز عطش

روز و شب منتظر بارانند

لیک بارانی نیست

نه که باران , حتی

بر غمم دیده ی گریانی نیست
 
 
نه درختم , که منم هیمه ی خشکی بی سود

نازم آن دست که خیزد پی افروختنم

دیگر ای رهگذر !

تشنه ی آب نیم

تشنه ی سوختنم

تشنه ی سوختنم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد