دلم خیلی گرفته.

یک جور بغضی، بدجوری گلویم را گرفته و می­فشارد.

نمی­دانم دقیقاً از کجا و کی شروع شد.


نمی­دانم ساعتش چند بود و یا بعد از کدام یک از حرفهای
 
تو و یا بچه­ها و یا فکر من شروع شد.

اصلاً سر میز شام احساسش نمی­کردم.
 
و تا این نقطه که تنها نشستم و خلوت کردم با خودم،
 
هیچ اثری از آن نبود.

ولی حالا...
 

حلقه­ فشارش بر گرد ­گلویم هر لحظه تنگ­تر می­شود

 و اشکهایم یکی یکی سرازیر شده­اند.

تا به امشب این همه باورش نکرده بودم.

گفته بودی در این باره حرفی نزنم.

 گفتی طاقتش را نداری. گفتی به یادت نیاورم.

و من خودم هم نمی­خواستم و اصلاً باورش نداشتم که چیزی بگویم.


ولی امشب،

سر میز شام،
 

نمی­دانم در کدامین لحظه، در میان کدام کلام و با فروبردن کدام لقمه،
 

بالاخره اتفاق افتاد.

و من باورم شد.

 

ولی هنوز نه.

هنوز باورم نشده.

چون اشکها بدون اینکه بدانم و بفهممشان، پایین می­آیند.

و بغض بدون هیچ کنترلی از جانب من همچنان ادامه می­دهد.

و چیزی در اعماق درونم،
 

ناامیدانه،
 

به من می­گوید که ...
.

......

.........................

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد