بگذار ...

* بگذار من .. من باشم و تو .. تو
 بدین گونه ست که زندگی جریان خواهد داشت *


«
دلم میخواد کارای بزرگ کنم

اونقدر بزرگ که توشون گم بشم 

مگه نه اینکه هر کی تو دنیا یه مسوولیتی به گردنشه

خوب؟ شاید منم بتونم جز دنیای خودم و شما

وارد دنیای خیلیای دیگه بشم

یه کار خوشگل .. یه تصمیم جدی .. یه گام به سمت ملکوت

ایکاش اونایی که دوستدار ماه  هستن تنهام نذارن

اونی که اون بالاست هم باید کمکم کنه

 

...


 بگذار همه ی سالهایم را .. هرچقدر مانده

در دعایی بر لبهای تو خلاصه کنم

تا همه سالهایت در تبسمی ناتمام به شکوه بنشیند
.

بگذار همه ی عمرم را به نماز بگذارم .. تا دنیا برای تو

پرنده ی شاد کوچکی باشد .. آواز خان .. از شاخه ای به شاخه دیگر
.


بگذار از شبهای من

هرچقدر مانده است .. فقط صرف رویاهایی شود

که لحظه ها از تو به من یادگاری داده اند.


بگذار با راه رفتن تو .. با صدای تو .. با نگاه تو

فراموش کنم که عاشقان سهمی از سیب و ستاره نداشته اند
.

فراموش کنم که عشق تنهاست

و اسکناس های بیرحم انبوه .. کاری بر او نمیکنند
.

بگذار فراموش کنم .. آن دخترک عاشق تنها را .. که شبها آرام

بر تیر چراغ برق دخیل می بست .. دیوارهای کوچه تورا زیارت میکرد

میبوسید .. و با چشمان باز در انتظارت ... باران
!


ای مهربانم .. ای اتفاق سبز .. ای تکرار نا پذیر

در گوشه ای از خاطره هایت .. گاهی اگر وقت کردی

سراغی هم از من بگیر.

نظرات 1 + ارسال نظر
میثم دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:55 ق.ظ http://lsalaml.blogsky.com/

سلام دوست من چه خوب شد که باز هم شروع به نوشتن کردی !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد