سرما ...

1 .

رفتی ؟؟؟!

یه کلمه هم نپرسیدی من این وسط چی کاره ام .....؟

ناراحتم ...

نه زیاد

یعنی اصلا حالم خوب نیست

انقدر حالم خوب نیست که نمی دونم ناراحتم یا نه ...

از همه چندش آور تر این نگاه های مسخره ی دیگرانه ...

و بعدش هم خودم ...

. . . . . . . .

2 .

وحشت از دست دادن دوباره توی وجودم بیدار شده

خدا جون بازم دو دستی یقه مارو چسبیدی ...

دیگه یقه نمونده برام ...

حالا باز بگین دیوونه شدم ...

آدم بی یقه به چه درد می خوره ...

. . . . . . . .

3 .

چشمام درد می کنه

و اصلا خیال ندارم این متن رو ادامه بدم

اصلا ، اصلا ، اصلا ...

یکی به دادم برسه ...

. . . . . . . .

4 .

می خوام مثل همیشه ، همه چیز عادی جلوه کنه

واسه همینم چشمام رو می بندم

تا حس کنم که مُردم

اون وقت همه چیز عادی می شه دوباره ...

وقتی چشمام رو باز می کنم

یادم می افته زندگی یه بازی مسخره ست

همه چی عادی می شه دوباره ...




. . . . . . . .

5 .

وحشتناک ترین چیز دنیا اینه که وقتی می خوام بخوابم

سر و صدای حرف زدن دیگران رو بشنوم

یا اینکه یه نفر خیره نگاهم کنه

شاید واسه همینه که شبا تا نزدیک صبح بیدارم ...

چشمام درد می کنه

هیچی عادی نیست ...

من می خوام باشه

واسه همین حالم داره از خودم به هم می خوره ...

. . . . . . . .

6 .

چقدر کلمه ی " دار " قشنگه ...

وقتی ساعت چهار صبح تمام بدنم تیر کشید

فقط همین کلمه تو مغزم وول می خورد ...

بعدش دوباره مُردم ...

. . . . . . . .

7 .

از بدشانسی خودمه که هیچ وقت نمی تونم خوش شانس باشم ...

هیچ چیز عادی نیست و چشمام درد می کنه هنوز

سردرد هم بهش اضافه شده

حالمم داره از خودم به هم می خوره

تو هم که رفتی ...

. . . . . . . .

8 .

تمام روز در آئینه گریه می کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیله تنهایی ام نمی گنجید

و بوی تاج کاغذی ام

فضای آن قلمروی بی آفتاب را

آلوده کرده بود

تمام روز نگاه من

به چشم های زندگی ام خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می گریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی خطر پلک ها پناه می آوردند


کدام قله ، کدام اوج ؟

مگر تمامی این راه های پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟

به من چه دادید ای واژه های ساده فریب

و ای ریاضت اندام ها و خواهش ها ؟

اگر گلی به گیسوی خود می زدم

از این تقلب ، از این تاج کاغذین

که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟


کدام قله ، کدام اوج ؟

مرا پناه دهید ای اجاق های پر آتش ــ ای نعل های خوشبختی

و ای سرود ظرف های مسین در سیاهکاری مطبخ

و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرش ها و جارو ها

مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی

که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را

به آب جادو

و قطره های خون تازه می آراید ...


تمام روز تمام روز

رها شده ، رها شده چون لاشه ای بر آب

به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم

به سوی ژرف ترین غار های دریائی

و گوشتخوار ترین ماهیان

و مهره های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

نمی توانستم دیگر نمی توانستم

صدای پایم از انکار راه بر می خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت

« نگاه کن

« تو هیچگاه پیش نرفتی

« تو فرو رفتی . »




 


نظرات 2 + ارسال نظر
Arian چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:02 ق.ظ

banooye aziz omidvaram lahze be lahzeye zendegiton sar shar az aramesh va shad kami bashe @};-

پيرفرزانه چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:03 ق.ظ http://pirefarzaaneh.blogsky.com

سلام! چه وبلاگ قشنگی به به :) ۷ خيلی جالب بود :)) غصه نخور... ميشه من بهت لينک بدم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد