کفشهاشو پوشید .. خوشحال بود ..

 اولین بار بود که دلش میخواست هر چی زودتر برسه به ترمینال ..

قدمهاشو تندتر و تند تر کرد ..

دلش یه نفس عمیق میخواست ..

ولی نمیخواست رسیدنش اندازه یه نفس  به تاخیر بیفته ..

وقتی روی صندلیه اتوبوس نشسته بود دیگه خیالش راحت شد ..

میدونست که دیگه رفتنش حتمی شده ..

اتوبوس که حرکت کرد یه نفس راحت کشید ..

داشت دور میشد ...

از همه ی اونایی که دوستشون نداشت و دوستش نداشتند ..

                                                                 * * * *

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد