می شود چیزی گفت
حرفی زد ...
بی که لب ها تکانی بخورند!
حرفم این بود:
کسی از حال کسی آگه نیست
حالی نیست!
من در آیینه به خود می گویم:
حیف از بز!
آدمی٬مالی نیست!
زاهدی که تویوتایش پنچر بود زاپاس نداشت
از من پرسید: مغمومی؟
گفتمش: مرد دریا هستم!
خوش به حالت! زاهد! معصومی!
پا برهنه لگدی زد به چرخ
و از من پرسید:
جک زاپاس نداری هم راه؟
گفتمش: مرد دریا هستم!
جز دل دریایی
هیچ ندارم همراه ...
گفت: آدمی ماهی زهر آیینی ست!
مسمومی!
... و گذشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد