سطرهای گمشده ی صفحات اخر...

اگر یکبار دیگر ببینمت تمام میشود دلتنگی های عذاب آور درونم.

از تو و انچه که تو دوست داری چشم می پوشم .من به ندیده دوست
 
داشتن عادت دارم مثل اینکه اینگونه هم موفق میشوم.

اما اگر روزی احساس کنی که من از تو و از زندگی ات جدا شده ام

به یاده همه ی عشق های شکست خورده به من شانس دوباره

بده.اگر بدانی جملاتی را که می خواهم برایت بنویسم.چون تنها چیزی
 
که می توانم انجام دهم نوشتن است .باز هم می نویسم با این حال
 
که قبلاً هم برایت می نوشتم .این بار  داستان پایان تو را در

درونم .ذهنم و قلبم مینویسم .خواستن پایان تو در درونم چقدر
 
می توانست ادامه داشته باشد نمی دانم ولی من از تو وعشقت
 
گذر کردم.باز هم از تو بی خبرم گر چه ان زمانی که دوستت داشتم

از تو بی خبر بودم و شاید از خودم هم بی خبر بودم .

من قلبی را  که می خواست تمام دنیا را در حال چرخیدن به دور

خود ببیند.نمی توا نستم دوست بدارم.بی خبر از تو و بی خبر از خودم
 
تو صاحب تمام هستی من شده بودی.ببخشید فراموش کردم شما

ا دم شماره یک کره خاکی هستید که هیچکس به خوبی شما

نمی تونه بخنده .اگر چه عشق را نزیسته ام و حتی نتوانستم زندگی
 
کنم باز دل من برای تو وعشق تنگ شده.به کسانی که می گفتند:
 
در باران عشق چهره ی دیگری دارد می خندیدم اما عشق من هم
 
با حس نگاههای سردت در باران شروع شد.اردیبهشت ماه.جاده ی

استقلال تا ان زمان هیچ به این زیبایی باران نباریده بود.

من به تمام چیزهایی که با وجودت زیبا شده بوداهمیتی
 
نمی دادم.برای من وجودت هر قدر که واقعیت بود به همان اندازه
 
هم دروغ بودومن هر بار از اول شروع می کردم ولی باور کن که هنوز
 
من هستم که باز در آخرم. اما این بار توان شروع دوباره را ندارم.
 
من این بار برای همیشه تو را ترک می کنم.من می خواهم که تو

برای من مثل بقیه یا اصلاً هیچ کسی باشی.دیگر برای شنیدن صدایت
 
بی صبر نخواهم بودوهیچ گاه چشمانم با شنیدن صدایت نمناک

نخوا هد بود این بار رها خواهم شد از تمامی تو بودن ها.

اگر بدانی تبدیل کردن تو به یک غریبه چه قدر سخت است اگر بدانی...
 
نه برای من هیچ گاه آسانی وجود داشته؟ . میان کشتن تو و دوست

 نداشتنت هیچ فرقی وجود نداردو من به خاطر عشق ناتمام مجرمم
 
گناه من راه رفتن با تو در راهی که پایانی ندارد و دیدن افق هایی که
 
غرو بی ندارد بود.تو باعث شدی که من از تو و عشقت خجالت بکشم
 
برای همین بوده که به غیر ممکن بودنت باور داشتم.من به تنها بودن
 
وبه تو فکر کردن عادت کرده بودم. بله زمانی که تو همه ی

 هستی ام شده بودی من برایت هیچ بودم برای همین

 تنهایی هایم .گریه هایم ودل تنگیهایم تو را غمگین نکند.

دوست داشته شدن از سوی من شاید اخرین چیزی باشد که به آن

اهمیت می دهی.تو مرا هیچ گاه دوست نداشتی.ولی من زمانی که
 
می گفتم دوستت دارم .دوستت داشتم.من زمانی که می گفتم دلم

برایت تنگه.دلم برایت تنگ بودو حالا تو را رها میکنم.

من در اردیبهشت ماه ها زمانی که باران ببارد در جاده ی استقلال

خواهم بود.من باختم .تو برنده شدی.صدایم را دیگر نخواهی

شنید.نیامدی اگر آ مده بودی می توانستم یا نه نمی دانم.

می روم اگر احساس کردی دایره ی خالی در میان دایره های

دل تنگی ات متولد شده به یاده تمام عشق های شکست خورده
 
به من شانس دوباره بده.آخرین تقاضای من...

اردیبهشت ماه زمانی که باران می بارد هیچگاه به جاده استقلال نیا...

این اخرین سطرهای رمان نیمه سوخته ای بود که من به دنبال

سطرهای سوخته ی صفحات گمشده اش بودم. بعد از گذشت مدت

طولانی میان کتابهای خاک خورده شده ی کتابخانه قدیمی ناگهان

نگاهم در میان گرد خاک به نوشته ی جاده ی استقلال افتاد با همان

هوس سالهای نوجوانی صفحات کهنه ی کتاب رو ورق زدم صفحه ی

اخر و جمله اخر و بعد... بله جمله ی اخر کتاب: اردیبهشت ماه زمانی

که باران میبارد هیچگاه به جاده استقلال نیا...همین بود .ولی با این

حال من هنوز که هنوزه باز به دنبال

سطرهای گمشده ی صفحات اخرم.






نظرات 1 + ارسال نظر
هیشکی یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:09 ق.ظ http://sedaye-pare-tanhai.blogsky.com/

سلام.
متن خیلی خیلی قشنگی بود.ممنون.
و بیشتر مطالعه کن.
عاشق خدا باش.
موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد