یه اتاق تاریک تاریک بدون هیچ تحرکی روی تخت افتاده
تنها عقربه های ساعت در تحرکند صدایشان توی اتاق می پیچد
آری همچنان زمان می گذرد و می گذرد
و او همچنان روی تخت زیر پتو به خود پیچیده مثل همیشه با این تفاوت که
دیگر او به هیچ چیزی فکر نمی کند به هیچ .
خسته شده از تصور رویاهایش از فکر کردن درباره هستی و نیستی
از فکر کردن به معشو قه اش از کتاب خواندن از روزمره گی .
یک کلام خسته شده از شناور بودن
سلام دوست عزیز.
نوشته ات واقعا محشر و عالی بود.
دست به قلمتون خیلی خوب است.
اگه وقت داشتین به وبلاگ درپیتیه من هم یه سربزنید !!
سلام
واسه اولین بار مشب وبلاگتونو دیدم. قلم خوبی دارین.
اگه به من سر بزنین و نظر بدین خوشحال می شم.
سلام خسته نباشید .
یا علی.