داستان عشق من

یک روز در خزان بی پایان بودن،

در تکرار روزهای بی احساس

 و در جستجوی بهانه‌ای برای گریز چشمان او بود

 که مرا از قاب خاک برون برد،

 پروازی فراتر از افسون و خوابی بیش از جنون.

 
 در آن هنگام غرورم را گم کردم و نیاز را یافتم،

 قدرتی به عمق یقین.

 با گفتن راز دل وارد دریایی بی‌کران شدم

و حال با قلبی لبریز از زمزمه عشق سرگردان

در سفر چشمهای اویم و با تمام وجود می‌خوانم؛

گر شوم مجنون ز عشقت، تا ابد دیوانگی معنا ندارد...

نظرات 1 + ارسال نظر
عسل چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:48 ب.ظ

سلام خسته نباشید .
به چشمانم نگه کردی ندانستم چه می گویی .نگاهم از نگاهت شد جدا.خطا کردم.
خطا کردم نگاهت را نخواندم من .
یا علی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد