خیلی بده آدم بعد از چند روز بیاد و خبرای بد داشته باشه...
چند روز پیش  یکی از بچه های  دانشگاه  رفت زیر  ترانزیت و له شد.....
اگرچه همه چیز دست خداست!...........
می بینی دنیا رو؟اونوقت هممون یه جوری زندگی می کنیم٬فخر میفروشیم٬دل میشکونیم انگار تا ابد جاودانه ایم!





چقدر روی این مساله تاکید دارم که دل کسیو نشکونم و چندروز پیش مجبور شدم این کارو بکنم.نمی دونم شاید هم بیشتر به خاطر خودش بود.
از اون روز تا حالا باهام یه جورایی قهره...
نمی تونم بهت بگم اما باور کن٬باور کن٬باور کن شاید اینطوری بهتر باشه...
شاید اینطوری همیشه برای هم دوستای خوبی بمونیم.منو ببخش که قبول نکردم.ببخش اگه باعث شدم غرورت جریحه دار بشه.
می دونم که امثال تو انگشت شمارند. می دونم که میشه بهت تکیه کرد اما......
شاید من لایق احساست نیستم.شاید قسمتت یکی از فرشته های قشنگ خداست.
می بینی؟!.....چقدر از خودم حرصم می گیره.نکنه واقعا بی احساس شدم؟
شایدم خدا می خواست بگه خلایق هرچه لایق....
نمی دونم.هیچ کس توی زندگیم نیست اما نمی تونم یه جور دیگه دوسش داشته باشم.
می دونم خیلی خوبه٬خیلی با شخصیته.منو درک می کنه اما....
می ترسم.....می ترسم نتونم نگهش دارم و از دست بدمش.
منو ببخش...ببخش......
باور کن برام خیلی ارزش داری......


نظرات 2 + ارسال نظر
مانی چهارشنبه 27 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 05:39 ق.ظ http://mhtehrani.blogsky.com

سلام
تنهایی؛ این رو از حال و هوای نوشتنت فهمیدم
منم تنهام
اگه به وبلاگ من سری بزنی می بینی اون بالاش نوشتم:
یادم باشد تنها هستم؛ ماه بالای سر تنهایی است
موفق باشی
به منم سر بزن

لیلا دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 11:53 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد