روزهای جوانیم سپری خواهد شد و خاطرات رقم نخورده ی مرا با خود
در گور زمان مدفون خواهد کرد.روزهای جوانی ام خواهد گذشت...
بی هیچ تردیدی پوچ و تو خالی...
سالها پیش کسی در ذهنم زمزمه می کرد که زنده بودن
نقطه ی مقابل زندگی کردن است...
وامروز به زمزمه های آن صدای نامانوس و مرموز ایمان آورده ام.
زنده هستم...نفس می کشم...می خندم...گریه می کنم اما ....
زندگی در این بین هیچ نقشی ندارد چون هیچ کس بهتر از خود من نمی داند
که همه ی زندگی ام را مثل یک فیلم نامه ی بی انتها بازی کرده ام.
حداقل از 5 سال پیش تا به حال...
زنده ای اما شوقی در وجودت نیست...
زنده ای اما انتظار برایت بی معناست...
زنده ای اما دوست داشتن تنها تو را به پوزخند زدن وا می دارد...
زنده ای....اما زندگی نمی کنی...
همه ی درد من شنا کردن در وادی است که اسمش را زندگی گذاشته ام اما...
شوق باران...بوی خاک وسکوت تنها یادگاری هاییست که از مدت ها قبل به عنوان نشانی از زندگی برایم باقی مانده اند.
من مرده ام ....
چیزی فراتر از زنده بودن و بسیار دور از زندگی کردن....
مرده ام چون قرن ها قبل روح و جسمم در تضاد با هم تصمیم به نابودیم گرفتند.
مرده ام چون شوق در من مرده است....
سلام
وبلاگتون فوق العاده است
متنت هم عالیه ولی همیشه چیزی برای زنده بودن وجود داره حتی اگه خیلی کوچک و بی ارزش باشه دنبالش بگرد پیداش میکنی تو امید به زندگی و زنده بودن را گم کردی
به منم سر بزن خوشحالم میکنی
به انتهای احساسی ارام اندیشیدم
به انچه که ارامشی بزرگ است
در نهایت تصویری عاشقانه
به دنبال نگاهی عاشق اما محروم
تصویری که سهمی از ان نداشتم
فقط حس می کردم ارامشی بزرگ است
پاکی ان احساس روحم را نوازشی داد
از خود پرسیدم پاکترین عشق کجاست؟
تبادل لینک هستی