دیشب وقتی توی تختم درازکشیدم چشمام بیشتر از همیشه با خواب بیگانه بودند.
باز هم مثل همیشه دلم گرفته بود.این دفعه دیگه از خدا.......دلم می خواست باهاش قهر کنم.....
چه دنیای بدییه  که از حرف زدن با خدا هم باید بترسی...مبادا خدا دلگیر بشه و تلافی کنه.....
هیچ وقت تو زندگیم توی بدترین شرایطم نگفتم خدایاچقدر بدبختم اما دیشب برای اولین بار همه ی ترسم رو فراموش کردمو گفتم....
یه دردی از توی قلبم شروعمی شدو تا مغز استخونام رو می سوزوند.
نمی دونم اسمش رو بایدچی بزارم....اما دلم دیشب ویرون شد....شکست...سوخت...خاکستر شد.
می گن خاک سرده........خیلی سعی کردم که دیگه به مرگ فکر نکنم ولی  دوباره دیشب آدم سابق شدم....
باز هم تصویر مرگ جلوی چشمام می رقصید.......خیلی مسخره است که انقدر شهامت ندارم که بذارم سرمای خاک من به خاطره ها پیوند بزنه!!!!!
چشمام رو بستم و توی تاریکی افکارم دنبال روزنه ی امیدی...دلخوشی ......علتی برای نفس کشیدنم پیدا کنم ولی جز تاریکی هیچی نبود....هیچی...
شایدم واقعا خل شدم..توی آینه که به خودم نگاه کردم انگار یه غریبه بهم زل زده بود....
ویروونی درونم توی چشمای اون دختر غریبه منعکس شده بود....
اونروزا وقتی می خندیدم همه بهم می گفتن چشمات برق می زنن....خندیدم...خنده نه زهر خند.....اما توی چشمامم هیچی نبود......جز یه سکوت ابدی....
بیشتر از همیشه احساس پوچی می کنم.....و انگار نابودی و زوال تمام سلول های بدنم رو به زنجیر کشیدند.....
خسته ام.......ولی نمی تونم بخوابم .....چون به محض بستن چشمام دوباره تاریکی وجودمو پر می کنه...دیوونه شدم نه؟
دیگه نمی خوام ادامه بدم...می خوام میدونو خالی کنم....حس می کنم خدا هم داره منو به بازی می گیره....از خدا هم خسته ام.....
خسته................


نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 30 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 04:17 ق.ظ

وبلاگ جالبی دارید موفق باشی

[ بدون نام ] شنبه 30 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 06:01 ق.ظ http://barname.blogsky.com

plz

سینا شنبه 30 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 06:27 ق.ظ http://pesaretanha.blogsky.com

سلام

با این داستان ها یادم( مادر مادربزرگم) افتادم
قشنگ بودن...
بعضی وقتها دلتنگی میاد هیچ کاریش هم نمیشه کرد.

امیدوارم که همیشه دلشاد و سرزنده باشی.

گیسو شنبه 30 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 05:01 ب.ظ http://raghseghalam.persianblog.com

من پشت فردا اسیرم - دیر است باید بمیرم - محتاج امضای عشقم - ماندم که امضا بگیرم - دستم به د امانت ای عشق - من یادگار کویرم - بگذار این وقت رفتن با یاد باران بمیرم - امیدوارم که موفق باشی - بهم سر بزن ممنون

دیده بان شنبه 30 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 05:05 ب.ظ http://www.gma.mihanblog.com

سلام عزیز .من آپم ...

پدر خوانده شنبه 30 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 10:03 ب.ظ http://sorkhesorkh.blogsky.com

سلام مرسی سر زدی به من.... بازم بیا..خوشحال میشم
راستی تو چرا هیچکس رو بجز تو نداری؟

سفرکرده یکشنبه 1 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:16 ق.ظ http://www.safarkarde.blogsky.com

بی خود گردن خدا ننداز ...
که اون خیلی دوست داره !
امید ... امید ... امید
این یه کلمه تنها چیزیه که تو زندگیم خوب یاد گرفتم !
یا علی

[ بدون نام ] یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 12:21 ق.ظ

ره دیکه همینه عزیز ما با دل تنگیامون با تنهاییمون زنده ایم ما مجبوریم که باشیم(خاله)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد