شب غم انگیزیست

شب غم انگیزیست و جز دیدگان گریانم دمسازی ندارم
 
 دریایی هستم از درد.
 
 اما خاموش و محدود گویا تمام درهای اسمان گشوده
 
 شده تا همه بار غمش را بر سرم ببارد و همه چیز صاعقه دردیست که
 
خون باران چشمانم را دامن می زند. خزانم چه قدر طولانیست
 
گویی در لوح تقدیرم نوشته اند که بذر وجودم را در زمستانی سرد و
 
بایرترین زمین ارزو بپاشد و نهال هستیم را به دست سنگ دلترین دائه
 
روزگار بسپارد از بودن تنها فصل خزان زمستان را می فهمم.
 
بهار را برای لحظه ای زود گذر تر از ثانیه در خواب دیدهام. تنها ودر انبوه درد
 
مرا یاوری نیست تا این سیاهی غم که از ازل تا ابد بر روزگارم سایه افکنده
 
 و هر سخن وکلامم را به بوی خویش می امیزد تا عمق نگاهم را مکدر کند
 
قلم بدست میگیرم تا شاید این ضعیف ترین عصاره وجودم را قلم بتواند بر
 
دوش کاغذ پیاده کند.این تنها چیزی است که فریادم را تسکین خواهد داد.
 
فریادی که در گلویم خاموش مانده است.کیست که پای حدیثم بنشیند
 
 و مرا از دیر زمان تنهایی تا دل شکستگی امروز همسفر باشد؟
 
 
 به خود باز می گردم
 
به گذشته ای نه چندان دور که داغش هنوز تازه است
 
سخت وسوزان . کاش می توانستم هر وقت که اراده کنم
 
تمام گذشته های غم الود خود را محو سازم
 
پس ای خدا خدای من
 
ای تنها محرم من ای تنها با وفا با من ای همیشه همراه بر خشم فرو
 
خورده ام بر غصه نا گفته ام بر اشکهای سوزانم تنها تو شاهدی  تنهاییم
 
برای من خسته و دل شکسته ودنیای جلوی دیدگانم سرابی از امید است.
 
به این امید که روزی به هنگام غروب با مرگ
 
 از این هیاهوی مبتذل رها خواهم شد
نظرات 1 + ارسال نظر
رامین ...... حاجی اصفهان دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1384 ساعت 11:33 ب.ظ http://safarkarde.blogsky.com

خدا داند که هر شب بیقرارم
که چون فردا رسد من در چه حالم !
اینقدر گرفته نباش عزیز .....
بعضیا بی وفا شدن !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد