قاصدک

 

 
از اصطکاک طولانی زندگیم خسته ام ... احساس می کنم دستی در باد رهاست ... چشمی به در روبرو منتظر است ...نمی دانم این در کجاست و نمیبینم این دست را .. ... جستجو می کنم اما نمی یابم این پله پرواز را
شعله آرزو درون من فسرد ه است و من زورقی به گل نشسته ام .. آتشکده ای خاموش شعله ای همیشه در باد وحشی رها ....آزرده از دست خشن باد .. من صدا می زنم و صدای من در باد گم می شود ... زنگوله ای به در آویخته در باد ... همواره می کوبد : من سایه گذران عمر بیحاصل توام .. ای دریغ از تو اگر کام نگیری از بهار! کاشکی زودتر زورق خود را به ساحل افکنده بودم .. کاشکی ... ! روزهای زیادی گذشته است و نهنگها کنار قایق من خودکشی کرده اند ....نمی دانم کدام روز هفته بود که قاصدکی در نسیم در دستان خشک من لغزید .. به او گفتم قاصدک دلت تردتر از برگ گل بنفشه هم که باشد امیدوار باش ... و قاصدک دست مرا سفت در آغوش گرفت !
نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 12:24 ب.ظ http://ganj-e-sokhan.blogsky.com

سلام
وبلاگت عالیه. برای تبادل لینک موافقی؟
اگه موافق بودی لینکترو تو وبلاگم ثبت کن و بعد لینک منو تو وبلاگتون بذارید.
خوشحال شدم که باهات آشنا شدم.

متین شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام

تا وقتی از ته دل مینویسی ، به نوشتن ادامه بده !‌
اما اگه یه روز دیدی نمیشه نوشت . . . نذار دستهات بنویسن !‌
نوشته هات ،‌با دست خط قلبت ارش دارن !‌

شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد