همه ی حواست جمع زندگیته،

 
همه ی حواست جمع زندگیته، همه ی تلاشتو می کنی تا توی زندگیت کم و کسری نباشه.
از صبح تا شب کار میکنی.
خونه، ماشین، موبایل، ...
سعی می کنی همه چیز ظاهر مقبول و برازنده ای داشته باشه.
اما یک دفعه یه اتفاق غیر منتظره پیش می آد. همینطور که راه خودتو می ری یه دفعه پات می ره تو یکی از چاله چوله های زندگی، بعدش هم یه تکون شدید و بعد هم می بینی جلو آینه هستی و داری خودتو نگاه می کنی.
اونجا یه حقیقت چندش آور هست که آینه هم اونو تحمل نمی کنه. اون همه اندوخته های زندگیت رو یک جا به طرفت پرت می کنه و تو از یک خواب عمیق بیدار می شی.
به دستات نگاه می کنی که حالا دیگه هیچ کدوم از اندوخته های زندگیت توش نیست در واقع مثل اینکه هیچ وقت هیچ چیز نداشتی.
اون چیز هایی که دور و برت جمع کرده بودی هیچ کدوم همرات نیستند.
چونکه نمی تونستی همراه خودت بیاریشون.
اینجا چیزایی لازم داری که از جنس همین جا باشه!
باید از پیش فکرش رو می کردی و از پیش می فرستادی.
مثلا تو احتیاج به لباس داری که بپوشی، کفش می خوای که پات کنی، غذا می خوای که بخوری، ماشین می خوای که سوار بشی، سرپناه می خوای که منزل بگیری، همسر میخوای، همصحبت می خوای، همسایه ی خوب می خوای، روشنایی میخوای که راه و چاه رو تشخیص بدی و ...، چونکه قراره تا ابد اینجا زندگی کنی.
در واقع اینا ثروت هایی هستند که باید اندوخته می کردی و به فکرش می بودی، قدر و قیمت اونا رو هیچ گوهر شناسی نمی تونه تعیین کنه. مروارید و فیروزه و جواهرات واقعی زندگی اینان.
و درمونده واقعی کسی است که دستش از اینا خالی باشه.
تو خسته ای احساس تلخ و گزنده ای توی وجودت ریشه دوونده. وامونده، درمونده به خودت می گی حالا چکار کنم؟
فریاد میزنی که به من فرصت بدید منو برگردونید، می خوام گذشتم رو جبران کنم اما هرگز چنین نخواهد شد.
پیامبر اکرم (ص) در وصایای خود به ابوذر چنین می فرمایند:
«ای ابوذر، مواظب سرنگون شدن و زمین خوردن در هنگام غفلت باش؛ که دیگر توان برگشتن نخواهی داشت و کسانی که واگذاشته ای بخاطر آنچه برایشان گذاشته ای، ثناگوی تو نخواهند بود و آن که بر او وارد می شوی، عذر تو را بخاطر گرفتاریهایت در دنیا نخواهد پذیرفت.»
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد