عشوه گریهایت

عشوه گریهایت

 

آن شب تو در زیر نور مهتاب می رقصیدی .

 تو برهنه بودی و من هم.

 اما تو بی هیچ شرمی می چرخیدی و می رقصیدی

و من از شرم برهنگی ام

بر پشت تخته سنگی پنهان که مبادا ببینی مرا


من تماشاگرت بودم و تو عشوه گر


چرخیدی و رقصیدی و عشوه گری کردی

 و مرا بی خود از خویشتن به معرکه کشاندی


ولی آنگاه که من شرمم را به کناری نهادم

 و دستی بلند کردم برای رقص ،

 دیگر مهتابی نبود تا ببینی تو مرا ،

ماه هم نخواست که تو نظری بر من نهیف بیاندازی


و من باز در کنج آن تاریکی به گوشه ای خزیدم

و در خود گریستم که چرا بار نمی یابم به آستانت


آنهنگام که یکه تاز معرکهء عشوه گران هستی

این عقل مصلحت اندیشم مانعم می شود

از هماغوشی با تو و آنهنگام که دلم بر عقلم چیره می شود

 اینچنین مانعم می شوند و من هنوز از تو دور مانده ام


با اینکه آن شب جز من تماشاگری نداشتی

ولی هنوز آن در به روی این تن گشوده نشده است


نمی دانم نمی گشایی یا نمی گشایندش


خود هم نای شکستن قفل را ندارم

 

نظرات 1 + ارسال نظر
علی شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:38 ب.ظ

کسی به دیدن این دل شکسته راغب نیست
که دیدن دل درهم شکسته جالب نیست
من انتظار ندارم که ترک من نکنید
هنوز تلخ مرایک نگاه طالب نیست
اسیر حال پریشان من مشو ای دوست!
وفا به عهد برای همیشه واجب نیست
مرا به همرهی کاروان عشق مخوان
که پای لنگ برای سفر مناسب نیست
ببین به روز دل بی کسم چه آوردند
که تیغ زیر گلو دارد و مواظب نیست
چنان شکسته ام از درد خود که همسفران
اگر مرا نشناسند از عجایب نیست!
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد