حسرت به یاد داشتن

حسرت به یاد داشتن تاریخ تولدم توسط تو را هزار بار نوشته و التماس کردم.
 
حالم شبیه آنانی است که فقط خودشان تولدشان را می دانند
 
 و از امسال تصمیم دارند خودشان هم از قصد آن را فراموش کنند
 
 یا لااقل وانمود کنند که یادشان نیست به دنیا آمده اند.
تو حق داشتی که فکر نکنی اصلا باید اتفاقی را به کسی در این روز تبریک بگویی.
 
 اصلا اتفاقی نیفتاده بود،
 
 فقط گوشه دنج و کوچک تقویم کسی که عادت داشت
 
اسم عاشق و معشوق ها را جمع کند ستاره ای به علامت تولد یک عاشق کشیده بودند
 
 شاید هم اشتباه بود. تو جدی نگیر.
 
من از پاییزی می آیم که فقط سه مداد دارد برای نقاشی، سرخ و نارنجی و زرد.
 
میان بغض تولد لحظه های بی قراری ام همیشه کسی است برای آمدن که هرگز نیامده است.
 
 و من به پاییز گفته ام که اگر او بیاید حتما ً مداد رنگی هایی که او کم دارد
 
برایش خواهم آورد تا بهار دیگر دلش را نسوزاند با رنگ،
 
و من و پاییز،
 
 چندین پاییز است که او را از پشت بید مجنون هایی که به باد باج نمی دهند
 
 صدا می زنیم و او هنوز نه عشق آورده است،
 
 نه مداد رنگی و من نمی دانم چرا به پاییز قول داده ام
 
که او آن عصری می آید که مداد ارغوانی هم ساخته باشند
 
 برای نقاشی، که پاییز سر باشد از بهار،
 
و او دلش به این خوش است که یک روز مدادی خواهد داشت
 
 از جنس سفر طلایی دردهای بر باد رفته اش.
 
من و پاییز می دانیم که او یک روز که در هیچ تقویمی نیست
 
 برای من رسیدن و برای او مداد رنگی خواهد آورد.
 
Hosted by Tinypic.com
 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد