الان فقط مال خودم نیستم

 پروردگارا!
در این جهان آرزو چرا کلبه ی کوچکی که جز دل نام ندارد
 
نصیب من کرده ای ؟
 
 کاشانه ی محقری که در برابر طوفان حوادث استقامتی ندارد.
 
کلبه خونینی که جز تقدیر را در آن راهی نیست.
 
 خانه ی ویرانی که در آن جز اشک و صبر همدم و مونسی را صاحب نیست.
 
 دیرگاهی بود که آرزومی کردم تو را ببینم ,
 
 تورا به آنچه زیباست تشبیه می کردم .
 
اما لحظه ای بعد افسرده و سرافکنده می شدم ,
 
 زیرا این زیبایی هاست که شبیه تواند .
 
 تو خود الهه زیبایی هستی.
 
 خواستم تو را به ماه تشبیه کنم
 
اما جز رنگ مهتابی ات چیزی در آن نیافتم.
 
 می خواستم شاید معجزه ای شود و تو در کنارم بیایی.
 
 می خواستم که روبه رویم بنشینی ومن خود رادر چشمان آسمانی ات تماشاکنم.
 
 افسوس که تو اشک ها و حسرت هایم را نمی بینی .
 
 نمی بینی که در خنده های من آهنگ های ناله پنهان است.
 
اکنون تو ای جان شیرین , بیا بنشین تا بگویم که امروز دیگر وقت اعتراف رسیده است.
 
 وقت آن رسیده است که بدانی تو روح منی و حقیقت من هستی .
 
 همچنان که یک گل احتیاج به آفتاب دارد,
 
 من هم برای زنده ماندن به عشق تو احتیاج محتاجم .
 
 اگر به سویم بازگردی گناهت را نادیده می گیرم و باز دامنم را به سویت می گشایم .
 
کاش هم اکنون باز می گشتی تا اشعه ی آفتاب امید بخش,
 
حزن و افسردگی ام را پایان دهد و این قلب شکسته ام به امید تو,
 
 به امید دیدار تو, به امید عشق تو,
 
به امید وصال تو بار دیگر حرکت از سر گیرد و به ادامه ی حیات امیدوار سازد.
 
 برای من کور بودن و ندیدن آفتاب سهل است.
 
اما دور بودن وتو را ندیدن را نمی توانم تحمل کنم.
 
تو آن چشمه ی آب گوارایی !
 
 ای مایه ی حیات که می توانی مرا با برق نگاهت عمر دوباره دهی,
 
 فراموش مکن که من جز تو کس دیگری را ندارم.
 
تو به من کتاب دوست یابی دادی ولی درس دشمنی آموختی.
 
 تو از وفا و عاطفه سخن گفتی در حالی که نا مهربانی و بی مهری پیشه ساختی.
 
 اکنون همه چیر جز نگاه تو را از یاد برده ام.
 
چندی است تو را نمی بینم و اگر چه هرگز تو را فراموش نمی کنم
 
 و در پرتو درخشان و سایه ی حیات بخش تو زندگی می کنم.
 
 اما با وجود این تو را آزار نمی دهم.
 
تو برو با هر که می خواهی خوش باش.

این تنها آرزوی من است
 
زندگی ... هوس نیست.............
 
 اول فقط میشناختمت...
 
 یک روز باهات حرف زدم،
 
بعدا فقط یک دوست بودی یک کم گذشت،
 
 بهترین دوستم شدی...
 
همه حرفهام رو بهت میگفتم،
 
خوشحالی و ناراحتی همدیگر رو میدونستیم،
 
نصیحتم میکردی و دلداریم میدادی،
 
 یا اینکه با خوشحالی من سهیم میشدی.
 
زمان گذشت...
 
کم کم بهم نزدیکتر شدیم،
 
از همه زندگی هم با خبر شدیم، خوب و بدش مهم نبود...
 
 اینکه هردومون یکی روداشتیم باهاش درددل کنیم قشنگ بود.
 
 بازم گذشت...
 
 گذشت... گذشت...
 
 هر روز برام عزیزتر میشدی،
 
 هرازگاهی ناخودآگاه دلم بدجوری تنگت میشد...
 
 به روی خودم نمیاوردم، میگفتم: اینم میگذره..
 
. نگذشت...
 
 یک روز بهم گفتی که دل تو هم تنگه...
 
 گفتی که خیلی دلت تنگه، گفتی که دوستم داری،
 
منم دوستت داشتم...
 
 سکوت کردم...
 
هیچی نگفتم...
 
 میترسیدم! از چی؟ خودم هم نمیدونستم، باز هم گذشت...
 
 دیدم بدون تو خیلی سخت شده، بهت گفتم...
 
بهت گفتم که همه چیز من هستی،
 
 بهت گفتم چقدر دلم تنگه،
 
 بهت گفتم که چقدر برای بودن باهات بیصبرم،
 
 میترسیدم... یرسیدی چرا؟
 
 نمیدونستم... گفتی که ترس نداره، باورم نمیشد...
 
 عاشق شده بودم!
 
 اینقدر این کلمه رو توی کتابها و شعرها و گفته ها به سلاخه کشیدن
 
 که دیگه باورم نمیشد عشق وجود داشته باشه.
 
فکر میکردم هوسی بیش نیست...
 
نمیدونستم چه جوری فرار کنم،
 
 کجا برم، به کی بگم،
 
 به خودت گفتم... گفتی که هست،
 
عشق هنوز هست، هوس نیست!
 
 دلم آروم شد... خیلی آروم شد،
 
 تازه فهمیدم که دنیا چقدر قشنگه،
 
 تازه فهمیدم که تا شقایق هست، زندگی باید کرد....
 
 تازه فهمیدم که عاشق شدم.
 
 و امید وصال قدرت هرکاری رو بهم داد، هرکاری...
 
 آره، عشق است و با امید رسیدن بهش، کوه رو از جا میشه کند.
 
 چه حال و هوای عجیبی است...
 
 توی آینه لبخندی به خودم زدم و گفتم: هوس نیست، عشق است...
 
 و چقدر قشنگه اینو بدون که
 
 یه چشم همیشه باید توش اشک باشه ، وگرنه میسوزه
 
  . یه دل همیشه باید توش غم باشه ، وگرنه می شکنه
 
 . یه کبوتر همیشه باید عشق پرواز داشته باشه ، وگرنه اسیر میشه .
 
 یه قناری باید به خوش آوازیش ایمان داشته باشه وگرنه ساکت میشه .
 
 یه لب همیشه باید توش خنده باشه وگرنه زود پیر میشه .
 
 یه صورت همیشه باید شاد باشه وگرنه به دل هیچ کس نمی چسبه .
 
 یه دفتر نقاشی باید خط خطی باشه وگرنه با کاغذ سفید فرقی نداره
 
. یه جاده باید انتها داشته باشه وگرنه مثل یه کلاف سردرگمه .
 
 یه قلب پاک همیشه باید به یه نفر ایمان داشته باشه وگرنه فاسد میشه
 
. یه دیوار باید به یه تیر تکیه کنه وگرنه میریزه .
 
 یه چشم اشک آلود ، یه دل غم آلود ،
 
 یه کبوتر عاشق ، یه قناری خوش آواز ، یه لب خندون ، یه صورت شاد ،
 
یه جاده با انتها ، یه دفتر نقاشی ، یه قلب پاک، یه دیوار استوار ،
 
 فقط یه جا معنی داره ،
 
جائی که : چشمای اشک آلودت رو من پاک کنم ،
 
 دل غم آلودت رو من شاد کنم ،
 
جفت کبوتر عاشقی مثل من باشی ،
 
 شنونده آواز قشنگت من باشم ،
 
 لبای کوچیکت رو من خندون کنم
 
، نقاش دفتر خاطرات من باشم ،
 
 پاکی قلبت رو با سلامت عشقم معنی کنم ،  
 
 احساس میکنم بزرگ شدم چون الان فقط مال خودم نیستم
 
 
 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
متین یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:27 ق.ظ

سلام

نمی دونم این شعر رو کی گفته ، اما یه جاهاییش بوی کفر میده ! آخه ما آدمها مگه کی هستیم که خدا رو ببخشیم ؟

پیرفرزانه یکشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:34 ب.ظ http://pirefarzaaneh.blogsky.com

:( خوش بحالت

مهشید چهارشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:22 ق.ظ http://www.banooyemah.blogsky.com

سلام عزیزم
واقعا درسته هر چه از دل برآید بر دل نشیند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد