ان شب مهتابی

 

ان شب مهتابی
 
 که به هنگام دیدن دو ماه تمام دامنم پر از گوهر شد
 
دخترکی با سر انگشت
 
خود گوهری را برداشت و به من نشان داد .
 
گوهر حضور تو را ارزو می کرد
 
 و قلبم بودن در کنار تو را و دستانم دستان تو را .
 
اما هیچکس طوفان حادثه را پیش بینی نمی کرد
 
. زمانی که طوفان قلبم را فرا گرفت سوار بر
 
قایق مهرت به سوی تو امدم .
 
اما نمی دانستم که قایق شکسته ات مرا در طوفان و گردباد
 
سهمگین رها می کند .
 
وقتی در مرداب رها شدم تمام وجودم تو را فریاد کشید
 
 اما باران بی مهری ات به رگبار تبد یل
 
شد و مرا از خود شستشو داد .
 
صبحدم همان دخترک پیکربی جانم را در ساحل بی مهری ات یافت
 
در حالی که دستانم هنوز به سوی تو رها بودند .
 
و تو ارام ارام قد م زنان پیش امدی و از مقابل جنازه ام گذر کردی .
 
هیچ نگفتی . قدم هایت روی نوشته ام گذر کردند
 
 و فریاد نوشته ها را در گلو شکستند .
 
دخترک نوشته های گل الود را برداشت
 
و به سراغ تو امد و در مقابل چشمهایت قرار داد
 
و تو ان ها را پاره کردی و به باد سپردی .
 
.
سالیان بعد
 
دخترکی بر روی ماسه های ساحل تکه کاغذی پیدا کرد
 
که روی آن نوشته شده بود 
 
 ..                             ستت دا …

 

نظرات 3 + ارسال نظر
صدر دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 02:57 ب.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام!
خیلی عالی بود!
موفق باشی
صدر

حسن دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:43 ب.ظ http://heinboch3.blogsky.com

سلام
خوندم.
چیزی دستگیرم نشد.

پیرفرزانه دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 10:58 ب.ظ http://pirefarzaaneh.blogsky.com

:-< :( هی.... خیلی غمگین بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد