چرا به وعده گاه نیامد؟

 
 
 

 

سر فرو آورده ام از دوری او، مدتی است که نیست پیدا.

 دلدار من گفته بود هر شب با یاد تو سر به بستر می نهم.

 گفتم بی تو خواب از چشمانم می رود.

خورشید با همه زیبایی به دنیا فخر می فروخت.

 وجود من، بی وجود او خالی بود از هر آرزو.

 وعده هایش فراموشش گشت. قراری که با من بسته بود کو؟

شبی بی قرار و خاموش، با یاد او ترانه ها سروده بودم.

هر روز هنگام غروب آفتاب، به انتظارش می نشستم و به امید دیدار او

ماه و ستارگانش، دریا و ساحلش را، رود را با همه زیبایی و خورشید را

با همه گرمی اش به شهادت می گرفتم. و اونیست. به راستی کو؟

نیست پیدا دلدار من! آری او مرا از یاد برده و به وعده گاه نیامده و من

به انتظارش تا تمامی عمر می نشینم تا بیاید.

 راستی کو؟ کو؟ چرا به وعده گاه نیامد؟

 
نظرات 1 + ارسال نظر
پیرفرزانه سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:22 ب.ظ http://pirefarzaaneh.blogsky.com

وااای چه عکس قشنگی :x

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد