بشناس که من همانم که تو آنرا باور داری

سرمای زمستان را همچون گرمای تابستان سپری خواهم کرد ،
 دوستش ندارم ولی بوده است تا باشد ،
 وقتی بیشتر فکرش را می کنم می بینم آن هم از حقایق دنیا کم بهره نبرده است.
 بعد از گذشت سالها از آشنائی ما او همیشه وفا به عهد کرده و هر سال به دیدارم می آید
 و سرمایش حالا برایم آذار دهنده نیست
و او را چون زیبائیهای دیگر طبیعت خوش آیند می دانم ،
 او هم با گذر روزگار تاریخ را سپری کرده است ،
 ولی نمی دانم چرا سخن ما با به میان نمی آورد.
 رفته رفته احساس بسیار خوبی با او به من دست می دهد ،
 دوست دارم در چمنزار تنها ایستاده و او حضورش را با بارش برف به من ثابت کند
 تا حداقل این تسلی خاطرم از فراق دوستان باشد ،
 حرفهایم شاید تنها برای خودم مفهومی داشته باشد
 ولی حرف دل زیباترین کلامهاست ،
 این منم فرزند گالا که با سرما خو گرفتم ولی عاشق آتش شدم.
 
بشناس که من همانم که تو آنرا باور داری
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد