((دیدار تلخ))

 

به زمین می زنی و می شکنی


عاقبت شیشهء امیدی را


سخت مغروری و می سازی سرد


در دلی آتش جاویدی را


دیدمت وای چه دیداری


این چه دیدار دل آزاری بود


بی گمان برده ای از یاد آن عهد


که مرا با تو سر و کاری بود


دیدمت وای چه دیداری


نه نگاهی نه لب پرنوشی


نه شرار نفس پر هوسی


نه فشار بدن و آغوشی


این چه عشقی است که در دل دارم؟


من از این عشق چه حاصل دارم؟


می گریزی ز من و در طلبت


باز هم کوشش باطل دارم


باز لب های عطش کرده من


عشق سوزان تو را می جوید


می تپد قلبم با هر تپشی


قصهء عشق تو را می گوید


بخت اگر از تو جدایم کرد


می گشایم گره از بخت چه باک


ترسم این عشق سرانجام مرا


بکشد تا سرا پردهء خاک


خلوت خالی و خاموش مرا


تو پر از خاطره کردی ای َمرد


شعر من شعلهء احساس من است


تو مرا شاعره کردی ای َمرد!!!!

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 07:55 ق.ظ http://lastword.blogsky.com

???????????

ستاره جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 08:06 ق.ظ http://kolbe-roya.blogsky.com/

اسماعیل جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:24 ب.ظ http://www.panjere-abi.blogfa.com

حالا که لمس دستان ات
فاصله دارم
از رنگ چشمان ات
می فهمم
که هنوز بچه ام
هنوز بی بهانه بارانیم
سلام دوست خوبم
ممنونم که به من سر زدی
موفق باشی بدرود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد