روزها

 
 
 
 
و به التماس یک لحظه بی پروا خود را به دریای سقوط واتکانده ام
 
 و دلم را آماج گرداب هولناکهای خشم
 
 افسانه های کهن « عشق » نموده ام ....
 
 باور کن بهترین زمزمه ای که مرا یاد کودکیم می اندازی !
 
من نا مهربانی را اصلا فرا نگرفته ام !
 
 از همان دقیقه ای که عابر خیابان ها شدم با تو ،
 
 فهمیدم که در روزگارکودکی هم ترا می شناخته ام !
 
من دلم تنگ است بهار !
 
 اندیشه من هر روز سرک می کشد
 
 به زباله دان گذشته های تلخ ، 
 
 و ای کاش دلم را می فهمیدی تا با تو از غصه هایم صحبت کنم ....
 
 اما دریغ که بهار ، تاب خزان را ندارد ....
 
دلت نازکتر از گلهای نیلوفر بود
 
 « قاصدک » هر چند که دلگیر می شوی
 
 این را بگویم ....  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد