و به التماس یک لحظه بی پروا خود را به دریای سقوط واتکانده ام
و دلم را آماج گرداب هولناکهای خشم
افسانه های کهن « عشق » نموده ام ....
باور کن بهترین زمزمه ای که مرا یاد کودکیم می اندازی !
من نا مهربانی را اصلا فرا نگرفته ام !
از همان دقیقه ای که عابر خیابان ها شدم با تو ،
فهمیدم که در روزگارکودکی هم ترا می شناخته ام !
من دلم تنگ است بهار !
اندیشه من هر روز سرک می کشد
به زباله دان گذشته های تلخ ،
و ای کاش دلم را می فهمیدی تا با تو از غصه هایم صحبت کنم ....
اما دریغ که بهار ، تاب خزان را ندارد ....
دلت نازکتر از گلهای نیلوفر بود
« قاصدک » هر چند که دلگیر می شوی
این را بگویم .... |