خدانگهدار ای کوچه خاطره ها!

دلت تنگ است

 میدانم ، قلبت شکسته است

 می دانم ، زندگی

برایت عذاب اور است

 میدانم ، دوری برایت سخت است

 میدانم … اما


برای چند لحظه آرام بگیر عزیزم …


گریه نکن که اشکهایت حال و هوای مرا نیز بارانی می کند ،

 گریه نکن که چشمهای من نیز به گریه خواهند افتاد …


 آرام باش عزیزم ،


دوای درد تو گریه نیست!


بیا و درد دلت را به من بگو تا آرام بگیری ،

 با گریه خودت را آرام نکن...!

با تنهایی باش اما اشک نریز ،

درد دلت را به تنهایی بگو

 زمانی که تنهایی!

گریه نکن که اشکهایت مرا نا آرام میکند .!

 گریه نکن چون گریه تو را


به فراسوی دلتنگی ها میکشاند !

 گریه نکن که چشمهایم طاقت این


را ندارند که آن اشکهای پر از مهرت

 را بر روی گونه های نازنینت ببینند ،


 و دستهایم طاقت این را ندارند

که اشکهای چشمهایت را از


گونه هایت پاک کنند .!

گریه نکن که من نیز مانند تو آشفته می شوم!


گریه نکن ،

چون دوست ندارم آن چشمهای زیبایت را خیس ببینم!

حیف آن چشمهای زیبا و پر از عشقت نیست

که از اشک ریختن خیس و خسته شود؟

ای عزیزم ، ای زندگی ام ، ای عشقم ،

 اگر من تمام وجودت می باشم


 ،اگر مرا دوست میداری و عاشق منی ،

 تنها یک چیز از تو میخواهم


 که دوست دارم به آن عمل کنی

 و آن این است که دیگر


نبینم چشمهایت خیس و گریان باشند!

 زندگی ارزش این همه اشک ریختن را ندارد ،


 آن اشکهای پر از مهرت

را درون چشمهای زیبایت نگه دار ،


 بگذار این اشکها در چشمانت آرام بگیرند …

عزیزم گریه نکن


چون من از گریه هایت به گریه خواهم افتاد !

 وقتی اشکهایت را میبینم


 غم و غصه به سراغم می آید!


وقتی اشکهایت را میبینم

حال و هوای غریبی به سراغم می آید !


وقتی اشکهایت را میبینم ،

 از زندگی ام خسته می شوم!

 وقتی اشک میریزی دنیا نیز ماتم میگیرد


، پرندگان آوازی نمیخوانند ،

بغض آسمان گرفته می شود


، هوا ابری می شود

و پرستوهای عاشق خسته از پرواز !


گریه نکن عزیزم…

 آرام باش عزیزم،

 بگذار این اشکهای گذشته را از


گونه های نازنینت پاک کنم ،

 دستهایت رادر دستان من بگذار عزیزم،


سرت را بر روی شانه هایم بگذار

عزیزم و درد و دلهایت را در گوشم زمزمه کن عزیزم …

 من می شنوم بگو درد دلت را عزیزم!


با گریه خودت را خالی نکن عزیزم

 چون بغض گلویم را می گیرد ،

 باگفتن درددلت به من خودت را خالی کن


 تا دل من نیز خالی شود!


میدانم وقتی این متن مرا میخوانی

 اشک از چشمانت سرازیر می شود


 آری پس برای آخرین بار نیز گریه کن

 چون این درد دلی بود که


من نیز با چشمان خیس نوشتم!


هنوز هم پریشانم ،

 هنوز هم پشیمانم ،

 هنوز هم قطره ای از اشکهای زمانی


جدایی ام با تو در چشمانم دیده می شود !


هنوز هم یاد و خاطره های با هم بودنمان

 در ذهنم تکرار می شود .


هنوز هم پشیمانم از اینکه عاشقت شدم ،

 پشیمانم از اینکه خودم را در این


منجلاب عاشقی رها کردم .

 پشیمانم از اینکه نیامدم

و به تو کلمه دوستت دارم را بگویم!

تو رفتی ،

 بدون هیچ حرف ناگفته ،

 و بدون هیچ سختی !


رفتی،

 خیلی آرام ،

 چون عاشق نبودی ،

 رفتی خیلی زود

 چون مرا دوست نمی داشتی!

اما من عاشقت بودم ،

 من دیوانه ات بودم …

 قلب مرا را شکستی

و خودت نیز با کوله باری از امید


 به سوی مرز خوشبختی ها روانه شدی !


هنوز هم تکه های شکسته شده

 احساس محبت و عشق در قلبم

دیده میشود.

هنوز هم خورده شیشه های شکسته پنجره ای

 که رو به امواج دریای دلت بود


 در قلبم دیده می شود!

 هنوز هم خسته ام !

 هنوز پریشانم ،

 و هنوز آن احساس سیاه غم وغصه


در قلب من نشسته است!

قصه من و تو قصه


عشقی بود که تنها در قلب من احساس می شد!
 
پیشمانم از اینکه قلبم آن احساس عشق و محبتش

را درون خودش نگه داشت و آن را فاش نکرد!

! اما دیگر به دنبال فاش شدن

 آن راز نخواهم رفت!


 در یک نگاه عاشقت شدم ،

لحظه ها و ساعتها در کوچه خاطره ها


 قدم میزدم تا تو را ببینم ،

 سالها و روزها انتظار کشیدم

تا قلبت را روزی به من هدیه دهی ،


 اما تو غرورم را شکستی ،

 عشقم را کشتی ،

و قلبت را به کسی دیگرهدیه دادی!

نمی توانم بگویم لعنت به تو !

و نمیتوانم بگویم لعنت به من!


تنها می توانم بگویم نفرین به این سرنوشت !

 اینک با کوله باری از غم و غصه


این کوچه بی محبت را ترک میکنم

 تا دیگر خاطرات گذشته که با هم بودیم و


از هم می گفتیم در ذهنم تکرار نشود.

پس خدانگهدار ای کوچه خاطره ها!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد