شده تا حالا ؟

 
شده تا حالا دلت همچین بگیره که ندونی به کجا پناه ببری؟

شده تا حالا تمام وجودت اشک باشه؟

شده تا حالا دوست داشته باشی یه ثانیه دیگه هم نفس نکشی؟

شده تا حالا دنیا به این بزرگی بشه برات قفس؟

شده تا حالا تا اعماق وجودت بخوای داد بزنی؟

شده تا حالا با تمام احساست از زندگی بدت بیاد؟

شده تا حالا نتونی به کسی اعتماد کنی؟

شده تا حالا همچین کم بیاری که مرگ تو از خدا بخوای؟

شده تا حالا از اونی که دوسش داری بخوای بگذری؟

شده تا حالا اسم مرگ برات زیبا باشه
 
 طوری که همون موقع تمام نیازت مرگ باشه؟

شده تا حالا اه بسه .... !
 
 دیگه خسته شدم از این شده ها از این همه تکرار

راسته تکرار تا ابدیت

اما خدایا به فکر جثه بنده خودش هم باید باشه شاید
 
 من نوعی نتونم تحمل کنم این همه سختی
 
 این همه زجر رو تحمل کنم

چرا بعضی وقتها خدا به ما می رسه خوابش می گیره

نمی خوام به خودم اجازه بدم کفر بگم

اما خدا به خدا گریه خودت بسه

بزار منم بفهم زندگی یعنی چی؟

بزار بفهمم خوشبختی خندیدن واقعی یعنی چی؟

من خسته ام خسته از این همه خنده های ظاهری

خسته از اینکه همه رو بخندونم اما خودم هیچ ...

امشب دلم خیلی گرفته انقدر که فکر کنم صدامو خدا تو عرش شنید

اما نمی دونم جواب منو می ده یا نه

دیگه از تنهایی داره گریم می گیره !

ولی خیلی خسته ام به خدا از همه چیز ...
 
نظرات 1 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:34 ب.ظ

همین اشکایی که نوشته هات روی گونم آورده گواهی میدن ،که حتی خودم نمی تونستم اینقدر واقعی احساسمو بیان کنم که تو کردی..منم مثل خودت،،دختری که بجز یک تو هیِِِِِِِچ کسو نداره..

اما افسوس که اون تو بجز من یه نفرو داشت و رفت. مدت هاست تکیه گاه همیشهً من اونقدر ازم دور شده که اگه بخوام بهش تکیه کنم،باید انقدر خم شم که آخرش بیفتم روی زمین، و

گریهً درد امونم نده. امشب جایی رو بیدا کردم که می تونه سربناه گریم باشه، وقی نیاز به یه تکیه گاه دارم ، اما میخورم زمین. بانوی ماه ،، طالعت همیشه تابان باد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد