داستان شاخه برک

یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند

 به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و ارام بر روی زمین افتادند

 شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد

 تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود

و همچنان از افتادن مقاومت می کرد .

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود

 و به هر شاخه ی خشکی که می رسید ان را از بیخ جدا می کرد

 و با خود می برد .


وقتی باغبان چشمش به ان شاخه افتا د

 با دیدن تنها برگ ان ا زقطع کردنش صرف نظر کرد

بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت

 و بالاخره دوباره

شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند

 تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد

 از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .

باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به ان شاخه افتاد

 و بی درنگ با یک ضربه ان را از بیخ کند

شاخه بدون انکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .

 ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:

(اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود

 ولی همین خیال واهی پرده ای بود

 بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی

نشانه ی حیاتتت من بودم)

نظرات 4 + ارسال نظر
ممد کاهن جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:30 ق.ظ http://www.mamadkahen.blogsky.com

سلام
از اینکه به وب خودت امدی ممنون در جواب (مسافری هستم به مقصد بهشت َ در این سفر به دنبال هم راهی میگردم که همسفر م باشد . همسفری متفاوت از دیگران با تفکر بالا و اهل علم و دانش با کوله باری از معرفت که همراهی ام کند شاید در این سرزمین یافتم )

خوش به حال تو که می دونی دنبال چه چیزی هستی من هم که مطمئنم می رم جهنم پس نمی شه که هم
سفرشیم چون انقدر ذهنم با فلسفه شلوغه که دیگه نمی دونم چیکار کنم سر ۲دقیقه خدا رو اثبات میکنم سر ۱.۵ دقیقه نقض میکنم ۲صوته اسلام دین برتر میشه ۴ثانیه ای
اصلا دین به درد نمی خوره واسه همین فکر نمی کنم همسفر شما بتونم بشم ولی خیلی دوست داشتم حداقل
یکی پیدا میشد ما رو تا بهشت می برد منم دنبال بهشت هستم اگه می خوای کمک کنی بیا.

اصلا نمی دونم واسه جی وب زدم خواستم یکم ذهن مردم و با فلسفه خودم (که بعد از چند مرحله نوشتن موضوعات بی ربط فقط برای جذب خواننده است ) آشنا کنم ولی با ز پشیمونم در هر حال خوشحال شدم که امدی بازم بیا که خیلی خشحالم میکنی ( لطف کن این پیام رو تو وبت نذار ممنون)

ممد کاهن

آدونیس جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 04:24 ب.ظ http://www.alad69.mihanblog.com

سلام بانو جان خوبی متن خوبی بود بازم میام راستی سه تا وبلاگتو لینک کردم منو آپ کردم یه سر بزن

عمار جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:41 ب.ظ

فکرت خوبه اگه گسترشش بدی خوبه





۲۸ بهمن

کمال کا بلی شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 12:15 ب.ظ http://kamalkabuli.persianblog.com

سلام .
وقتیکه سیاهی قیرگون و شب و خفاش و عفن و عبوس و پلیدی ها را به تصوبر کشدی ... واگر رسم کشیدی ،؟؟؟؟ در یک زاویه یک منبع نور سپید و خیره کننده بگذاری ... برای صبح امید .... اگر آتش در جنگل رسم کردی ... با شعله های سرکش و دود غلیظ وکوچ پرنده ها .... در دوردست ها، ابر های تو فنده و امید باران بیار .. اگر تاراج مزرعه را تصویر نمودی ، چیزی به سمت دیگر بکار ... برای امید ، زایش و رویش و بالش ..
پیغام سبز ، برگ سبز شسته در عطر سحر . برای زندگی و هستی و پیروزی.. برای نور ... بگو ...
خا نه ات مبارک . اولین بار آمدم من اینجا واین پارچه شعر برای خانه .
یک روز ، یک زمان
یک رمز یک کلید
پرده ز چهره میدرد
افسون گشوده می شود
ملعون نظاره می شود
زولانه می شود
مردم ز فتنه میرهند
شب روز می شود
آهو به باغ میچرد
بر یبد بهار میدمد
مانی نگاره می شود
رومی به یار می رسد
من خانه میروم
با مهر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد