تو ای دلبر که پرسی حال مارا، که می گوید یاد آشنا کن؟
مرا درمانده حسرت چه خواهی؟ که می گوید دردم را دوا کن؟
چو از احوال زارم یاد کردی دوباره دست مرگ از من رها شد
رها کن دامنم را تا بمیرم که جانم خسته زین رنج و بلا شد
نمی دیدی دلم دیوانه توست؟ نپرسیدی چرا حال دلم را؟
به درگاه تو زاری ها نکردم؟ چرا پس حل نکردی مشکلم را؟
تو می دانی که لیلای منی تو، تو می بینی که که مجنون توام من
هنوزت می پرستم،می پرستم؟ زند گر تیشه غم بر ریشه من
هنوزت با دل و جان دوست دارم تویی سرمایه ی اندیشه من
تو ای دلبر که پرسی حال مارا که می گوید که یاد آشنا کن؟
مرا درمانده حسرت چه خواهی؟ که می گوید که دردم را دوا کن؟
که گوید یاد کن بیمار خود را؟ که گوید با خبر از حال من باش؟
اگر یادم نئی ،حالم چه پرسی؟ وگر یار منی پس مال من باش.
شعر: فریدون مشیری
سلام بانو جان طرح وبلاگت خیلی زیبا شده
خسته نباشید دوست خوبم
سلام دوست خوب
روزهای پر باری رو واسه وبلاگتون آرزو میکنم
خانه حق است دل جز آن نباشد جای حق بس بباید خانه را از غیر حق پرداختن