« نه ،باران نمی آید ،

« نه ،باران نمی آید ،

گوشه ی خانه نشسته ام

 وچتری را باز کرده ودسته اش راکه به عصای وارونه می ماند

دردستانم می چرخانم .

 دیوانه نشده ام ،

همیشه زندگی مرا به بازی می گیرد

 بگذار برای چند لحظه هم من زندگی را به بازی بگیرم !

چتر بالای سرم نیست

 آن را روبه روی خود گرفته وازداخل به ابرهای سفید ورنگ آبی اش که مثل آسمان است،

نگاه می کنم. خیال می کنم چتر،دایره ی چرخان زندگی ست در دستان من .

 زیرلب می گویم روزهای رفته عمر ...روزهای رفته عمر

 وچتررا خلاف عقربه های ساعت تند وتند ترمی چرخانم

 تا حدی  که دیگر نه ابری می بینم و نه آسمانی !

سرم گیج می رود .

 چشمانم را می بندم و

 این بار چتر را جهت عقربه های ساعت آهسته می چرخانم

 و می گویم مثلا" روزهای باقی مانده ...روزهای باقی مانده !

از صدای خنده ای به خود می آیم

و از خیال دست کشیده به آن خنده می خندم

 به این لحظه که تنها زمان ممکن برای زندگی ست . »

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:40 ق.ظ http://margbar.blogsky.com

سلام
جالب بود مخصوصا قالب که مثل خودم بودم بود
موفق باشی
به منم سر بزن
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد