یک عاشقانه دردناک

 شکستی و سوزاندی و رفتی....خاموش ماندم


خندیدی و اشکهایم را ندیدی و

 نیش زبان زدی ....خاموش ماندم


با بی تفاوتیهایت مرا آتش کشیدی و

با هر نفس مرا به مرگ نزدیک کردی.....خاموش ماندم


ولی اینبار دیگر میخواهم فریاد بزنم زخم نبودنت را .

میخواهم حس بی تو بودن را از دل پوسیده ام خط بزنم

تا این ثانیه هیچ نگفتم

 ولی از این به بعد غم هایم را با ناله زمزمه میکنم


حالا که تو دریک قدمی مرگ ایستاده ای

چگونه ساکت بمانم

و غم از دست دادن تو را بر شانه های کوچک خود تحمل کنم

 و من بر قله بلند بد بختیها می ایستم

و به گذشته های خوبم با تو میاندیشم

که چگونه بر بال ابرها مینشستیم

و رها از هر نگاهی

 خاطره های خوب یکدیگر را با هم قسمت میکردیم


آری به یاد داری روز اول را؟

همه چیز با یک خنده آغاز شد

و با همان خنده به پایان رسید

که مرا به آتش کشید

 ولی تو همیشه نمیخندیدی بر عکس من .

گویا لبخندهای تو را هم از لبانت دزدیده بودم

 و میخواستم یک نفس نماند

که غم بر دشت آرزوهامان بتابد...

ولی تو همیشه غمگین بودی

و در پاسخ نگاههای بی صبرانه و کودکانه ام

 لبهایت را جمع میکردی و بر گونه ام بوسه میزدی

و من آرام میشدم و حالا دلیل اینهمه غم تو را فهمیدم

یادم میاید دستانت را بر موهایم می کشیدی

و لذت را با اطمینان حس میکردم

ناگهان بر افروخته شدی و از من فاصله گرفتی

 اشک در نگاهت لرزید و مرا با خود برد و پریشان گفتی

 اگر ما جدا شویم چه میشود...؟

باز در خود فرو رفتی ...

با حالتی بچه گانه پایم را بر زمین کوبیدم

 و گریه ای سر دادم که گوشهایت را گرفتی

 و من فریاد زدم نه..

و تو با همان غم همیشگی که در چشمانت موج میزد

دستم را گرفتی و مرا آرام نمودی

و آخرین حرفت را زمزمه کردی :

گاهی از تقدیر نمیشود گریخت کودکم :


آه...آخرین حرفت بود

و تو رفتی آرام و نجیب

 همانطور که قدم بر دلم نهاده بودی ..

بیصدا  رفتی


ای زندگی نکبت بار

 امروز که سر انگشت بیروحم را بر شیشه سرد اتاق میکشم

و بر کلیدهای کیبورد پنجه میسایم

دومین سال است که تو نیستی

 ولی من همچنان نفس میکشم

و هنوز نمرده ام

تو میدانستی عمرت قد گلهای سرخ است

 و زود میروی و من نفهمیدم


چهره ات را از یاد نمیبرم

 وقتی که جسم بی جانت بر من لبخند میزد

ولی چشمانت همان غم را  داشت

دست بر صورتت کشیدم

 آرام بودی و صبورانه مرا مینگریستی

دردهایم همه سر از گور بر آوردند

و کنارت آرام دراز کشیدم

نمیدانم چقدر طول کشید

 ولی باز هم من بودم و تو


باز هم آرامش را از تو میربودم

و چشمانت را پر هوس میدیدم

ولی اینبار جسمی بی جان در کنارم

نفس کشیدن را از یاد برده بود

 و مرا با خود بردند به یک جا که

فقط غبار بود و خاک و اشک و ناله ....

با تو خداحافظی نکردم

ولی تو لبخند زدی و برایم آرزوی خوشبختی کردی

 وقتی خاک سرد تو را در آغوش کشید

 تازه فهمیدم که

تو مرا تنها گذاشته ای

و دیگر بر نمیگردی

به کنارم و به یاد دارم آن روز تا ساعتها

بر مزار خاطره هایم اشک ریختم ....

از اشکهایم خاک هم گل شد

 و تو نیامدی و نیامدی و نیامدی


دومین سال آرامشت را به تو تبریک میگویم...

کاش من هم زودتر آرامش بگیرم


هنوز هم صدایت را میشنوم

 که زمزمه میکنی


گاهی از تقدیر نمیشود گریخت

 کودکم...

نظرات 2 + ارسال نظر
مردشبگرد چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:30 ق.ظ http://www.s-m.mihablog.com

سلام عزیز وبلاگ جالبی داری آماده تبادل لینک هستم اگه پاش بودی کد لینک باکس رو در ویرایش قالب خود قرار بده و من رو خبر کن بای

سفرکرده چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:33 ق.ظ http://safarkarde.blogsky.com

همه چیز با ......
بسوزد خنده ها .....
کودک احساس شکسته است .....
آن طرف تر همان کودک زانو بغل کرده و می گرید
شاید می داند .....!
دلت دریا بانو جان ......
یه کم تحویل بگیر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد