انتظار

لحظه های انتظار و یک بغل دلواپسی

قصه شبهای تارویک بغل دلواپسی
 
لحظه هایی سردوسنگین خانه ای غرق سکوت
 
ساعتی شماطه دارویک بغل دلواپسی
 
رقص گندمزاروطرح زیبای غروب
 
جاده های بی سوارویک بغل دلواپسی
 
پرسه زن درکوچه های ابی چشمان تو
 
بانگاهی شرمسارویک بغل دلواپسی
 
ایستگاه اخرویک کوپه ترس واضطراب
 
سوت لرزان قطارویک بغل دلواپسی
 
هدیه اوردم برایت ازدل شهری غریب
 
کوله باری انتظارویک بغل دلواپسی.......
 
نظرات 1 + ارسال نظر
غریبه آشنا شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:06 ق.ظ http://apotheosc.blogsky.com

خیلی حرفا تو اون دلت مونده
چرا اون حرفا رو نمی زنی ؟
شاید واسه اینه که آسمون حرف کویر و نمیفهمه
با اجازت لینکتم دزدیدم
یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد