تو که نیستی تا ببینی

تو که نیستی تا ببینی ریخته سقف مأمن من
ای ستاره تن کجایی باز بیا به خلوت من
لحظه هام پر از هراسن واسه تکرار شب و روز
نمی شه باورم اینکه تو کنارم نیستی امروز
نمی خوام بهت بگم که لحظه هام بی تو می میرن
آخه مردنه واسه من به لحظه رنگ چشماتو ندیدن
اما تو رفتی و با رفتنت همه ی دنیامو بردی
آخرش به من نگفتی قلبت رو به کی سپردی
اما من واسه دوباره دیدنت همه ی ثانیه هامو می شمارم
لحظه لحظه یاد خاکستری خاطره هاتو می شمارم
 
 
باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت
بالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان در آمدی که: « ...، خدا نخواست
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست!
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من : « هر آنچه که او کرد خوب کرد »
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و آنگه ... غروب کرد
بر گور عشق خویش شباهنگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم؟
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم!
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه تو را یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو یاد گار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا فتاده ام ای ساقی عجل
لب تشنه ام، بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من ، آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد