یک روز صبح مریدی با استادش در دشت قدم می زد.
مرید می پرسید کدام رژیم غذایی برای منزه سازی روح لازم است؟
.هر چند استادش همواره تاکید داشت
که تمامی غذاها مقدس اند. مرید باور نمی کرد
.مرید گفت: باید غذایی باشد که ما را به خدا نزدیک تر کند
استاد گفت: خوب، شاید حق با تو باشد.
مثلا" آن قارچ ها... آن جا
مرید به هیجان آمد و فکر کرد این قارچ ها او را منزه می کننند
و به خلسه می برند. اما همین که خم شد تا یکی بچیند،
فریادی کشید و وحشت زده گفت!
این ها که سمی اند!
اگر یکی از آنها را می خوردم، بی درنگ می مردم-
استاد گفت: خوب، من هیچ غذای دیگری نمی شناسم
که تو را با این سرعت نزد خدا ببرد
از کتاب مکتوب
نوشته پائولوکوئیلو
سلام
بازم اول شدم
میتونم بپرسم غیر از خدا واسه کی مینویسی؟
البته ببخشیدا
یا علی
سلام وبلاگ قشنگی دارید خیلی جالب نوشتی امیدوارم موفق باشی همچنان سال خوبی رو در پیش رو داشته باشی و به من هم سر بزن و در مسابقه شرکت کن شاید شما برنده من باشی موفق باشی و پیروز
تا بعد
چرا اینقدر غمگین اونکه رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل من گریه می خوهد .... وبلاگت ۱ احساسی توش نهفته است
ازش خوشم اومد اگه دوست داشتی تبادل لینک کنیم
با سلام ! هم اکنون در حال خواندن زهیر یکی دیگر از کتابهای پائولوکوئیلو هستم و از خواندن آن لذت می برم . به سایت ما هم سر بزن خوشحال می شوم شعرهایم را بخوانی . راستی اگر شعری داری برای ما بفرست . روزهایت پرتقالی باد !
سلام دوست عزیز چه وبلاگ قشنگی داری میدونی یکی از بچه ها آدرس وبلاگتو داد به من چه ببینمش خیلی قشنگه موفق باشی به منم سری بزن !راستی با اجازه لینکت می کنم ممنون
سلام مهربون...وبت خیلی زیباست ..چه قلم رون و ساده ای ..واقعا عالیه...خوشحال می شم حضورتو ببینم تو کلبه تنهاییم ..شاد باشی
درود و سلام
کمال افتخار من اینکه، پس از مدتها در خود این جسارت را یافتم که دقیقه ای با شما هم کلام شوم ...
دوست عزیز ...
در این قرن دور افتاده از دیروز و،
بیگانه با امروز و،
از فردا، جدا ...
قرنی که به رغم همه فرستادگان خدا
در تب و تاب یک زندگی سراپا ننگ،
خوراکش جنگ است،
ایده آلش، جنگ است و،
پشتوانه موجودیت نکبت بارش،جنگ ...
قرنی که تعیین کننده سرنوشت بشر مظلوم،
یا مستی سرمایه است،
یا پستی نژاد ...
یا سیاهی رنگ ...
در چنین دورانی،
وجود انسانی ـ چون شما ـ که بیگانه با جنگ و رنگ و ریب و ریاست ...
به مفهوم وسیع کلمه کیمیاست ...
یک سبد گل نثارتان و یک دریا دعای خیر بدرقهی راهتان ...
یادمه همیشه دلم میخواست زودتر بزرگ بشم. اما انگار یادم رفته میخواستم بزرگ بشم چیکار کنم.
دخترمون چرا دیگه نمی نویسه!؟
سلام خیلی جالب بود
به کلبه ما هم سر بزن و نظرتو در مورد تبادل لینک بگو...
قربان شما
بای
سلام وبلاگ قشنگی داری.خوشحال میشم به وبلاگ من سر بزنی . قربانت .سمانه
سلام خو بی دوست عزیزم
وبلاگ قشنگی داری.خوشحال میشم به وبلاگ من سر بزنی
بااااااااااااااااااااااااااااااااااای
باید دنبال نشانه ها بود،جالبه زمانی با کتابای پائولو کوئیلو آشنا شدم که در حال تحول بودم،این برای من یک نشانه بود.تشکر از وبلاگت عزیز
سلام عزیزم وبلاگتو خونم زیبا بود اگه دوست داشتی میتونی بیای تو چت روم منم وبلاگتو تبلیغ کنی www.ghanoonchat.com