امروز

 
به گنجینه اسرارم سرزدم ؛
 
 درش را گشودم سرّدیگری درکنج آ ن جا دادم ؛
 
درش را بستم وبا او به گفتگو نشستم ،
 
 بارسنگین دلم سبک شد ،
 
 چون مید انم  رازم را هرگزفاش نخواهد کرد،
 
 از رازم با او گفتم ،
 
 لبخندی زد وگفت کلید دلت را گم نکن.
 
گفتم  تا دست توست در اما ن است.
 
گفت اگر یک روز دلت طوفانی شد
 
 خواستی پس بگیری؟
 
گفتم اعتنا  نکن.
 
گفت اگر التماس و زاری کنی؟
 
گفتم  بازکلید دارم  تو باش.
 
گفت اگر از خود بی خود گشتی ،
 
 آن وقت چه شود؟
 
گفتم  آنگاه اشکم را با خاک طوفان گل کن ،
 
 روح وجسمم زیرآن مدفون کن. 
 
گفت فانی گشتن هم ، خود عالمیست!
 
گفتم ای داد من کیم  ، کزهر دو عالم غا فلم .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد