هذیان عشق .... و آیا کسی آنقدر مرا تحمل خواهد کرد ؟

هذیان عشق


 

هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که این همه آدم خسته در این دنیا باشد ...
 
هیچوقت قبل از اینکه به این پنجره کوچک چشم بدوزم
 
 نمی دانستم که آدمها تا این اندازه کلافه اند ...
 
همیشه احساس می کردم باید دنیا آدمهای خسته داشته باشد اما نه تا این اندازه ...
 
من دیگر نمی خواهم از واژه چرا استفاده کنم ...
 
 به جای آن می گویم برای چه ....
 
 برای چه آدمها اینقدر کلافه اند ....
 
همه تحت تنش و فشار هر کدام به نوعی ...
 
سیلی از شعارهای هیچگاه به حقیقت نپیوسته ...
 
 انبوهی از واژه های پراکنده حاکی از دوستی ...
 
 و کلماتی هذیان وار نوید دهنده عشقی فرو خورده ...
 
 و یا رهایی ..
 
 چقدر این روزها غریب شده است این واژه ساده چند کلمه ایی ...
 
آدمهای زیادی را می شناسم ....
 
  یکی از آنها مدتهای مدیدی ست بین سکوت و فریاد وامانده است ...
 
یکی  به هذیان عشق مبتلاست
 
 و در رویای خویش با عنصری مجازی مثل « من » گفتگو می کند ...
 
 و یکی خود را به شهوت سپرده است
 
 و خیال می کند در غار رویاهای خویش «‌زندگی » کرده و می کند ..
 
 یکی به هذیان سخن مبتلاست ...
 
 یکی گله مند است ...
 
 و من خود را در میان آدمهای دور و بر خویش بر هاله ای از ابر سوار می بینم
 
 که دیگر نه میشنود و نه می بیند ...
 
 زندگی خویش را تقسیم نمی کند ...
 
 بادکنک بزرگی است که هر لحظه آماده انفجار به دست کودکی ست ...
 
 من دلم می گیرد از خستگیهاشان ...
 
نمی دانم کسی هم هست که خستگی من را در ببرد ؟
 
 و آیا کسی هست که این همه تنها نباشد ؟
 
 و آیا کسی آنقدر مرا تحمل خواهد کرد ؟
 
 نمی دانم چه شد ...
 
و چه اتفاقی افتاد که ذهن من از من جدا شد ...
 
 اصلا کی به من گفت که ذهن اینقدر مهم است ؟
 
 من که با سرم زندگی می کنم بسیار خسته ام ...
 
 می خواهم بخوابم ...
 
 طولانی ...
 
 و روزی ازخواب برخیزم و خویش را زیر درختی بیابم که مراقب من است ..
 
 چه رویای دلپذیری ..
 
 آی آدمهایی که در تمام زندگی من شما را خندانده ام !
 
 آیا کسی از میان شما نیست که مرا بخنداند ؟
 
 زندگی تفسیری ندارد ...
 
 زنده باش و با ابتذال یک رقص زندگی کن ...
 
 زنده باش و با ابتذال یک گردش بعد از شام زندگی کن ...
 
 زنده باش و با یک خنده زندگی کن ...
 
 زنده باش فکر نکن ...
 
 زنده باش و خود را از قید زندان رها کن ...
 
عزیزی به من گفت زندان خود را دوست بدار زیرا که تو در آن زنده هستی ..
 
 من به زندان خویش احترام میگذارم و آرزو می کنم لبخند را بر لب تو ببینم ...
 
 لبخندی دائمی که حس خوشی را ترجمه می کند نه خوشبختی ..
 
خدای من چقدر حرف دارم ...
 
 نمی دانم چند سال است که سکوت کرده ام ؟
 
 من به ابتذال یک لحظه زندگی محتاجم ..
 
 نمی دانم اگر او نبود و نمی گفت که زندان هم جای رهاییست من تا کجا می رفتم ؟
 
 تو بگو من چگونه زندگی کنم که شرافت انسانیم به انحراف کشیده نشود
 
 حتی اگر در اوج ابتذال زندگی بدون فلسفه غلط بخورم ...
 
 چگونه میشود ناتوانی بشر را قبول کرد ؟
 
 گفتگوی ذهن من رو به پایان است و من به ناتوانی خویش معترف !
 
اما زانوان من همچنان ایستاده اند
 
و چشم من نه به انتظار ابر که به لطف خداوند زمین و آسمانها خیره گشته است ..
 
 خدا را زیادتر یاد کنیم ...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد