روز روشن و تاریک

روز روشن و تاریک 

از پس این همه روز روشن و تاریک
 
  که رویاهایم را پشت پیچ های رفته و نرفته می یابم و گم می کنم ،
 
 هنوز از پنجره ها نیاموخته ام
 
 که گاهی هم باید به روی باد های تند و باران های بی رحم زمستان بسته بود...
 
گاهی هم باید تاریک شد
 
و از درون تاریکی همچنان تا نمی دانم چه وقت به باغ و برگ های هزار رنگ خیره شد...
 
 گاهی هم باید پرده ها را کشید تا از نگاه بیگانه هزار چشم به ظاهر مهربان در امان ماند...
 
 گاهی هم باید با بخار گرم دهان کودکی یکی شد...
 
 گاهی هم باید پذیرای بی چون و چرای قطره های باران شد
 
 و هیچ وقت فراموش نکرد
 
 که شیشه های پنجره را می توان با سنگ کوچکی شکست
 
 و یا با دستمال کهنه ای حتی برق انداخت...
 
 به شرطی که دستمال کهنه پاک باشد و در دست دوست .
 
 کاش می توانستم به خاطر بسپارم...
 
 کاش شاگرد خوبی بودم و خوب می آموختم از زندگی ،
 
چطور می توان پنجره شد...
 
پنجره ماند...
 
با شیشه یا بی شیشه !
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد