مادرم همیشه از من می پرسید
که مهمترین بخش از بدن تو کدام است؟
که گمان می کردم درست است.
که صدا برای ما انسانها بسیار مهم است،
اما مادرم گفت که نه خیلی از مردم کرهستند،
و من در طی این مدت همواره به جواب این سوال
که دیدن برای ما انسانها خیلی
او به من نگاهی کرد
اما نه عزیزم جواب درست نیست
همه غمگین و نارحت شدند همه گریه
وقتی با مادر بزرگ در آرامگاهش وداع کردیم
مادر به من چشم دوخت و گفت
من همیشه فکر می کردم که این یک بازی میان
را در من دید به من گفت:
این سوال بسیار مهم است.
این سوال نشان می دهد
که تو واقعا به معنی زندگی پی برده ای.
اشاره کردی پاسخ
اما امروز لازم است که تو درس مهمی بیاموزی.
و من دیدم که چشمهایش پر از اشک هستند.
او گفت:عزیزم مهمترین بخش از بدن تو شانه های توست.
من گفتم:چونکه سرم را نگاه می دارد؟
و او در جوابم گفت:
نه چون می تواند سر دوست یا عشقت
را آنزمان که می گرید نگاه دارد.
هرکس به شانه ای نیازمند است
تا زمانی روی آنها بگرید.
عزیزم امیدوارم همیشه شانه ای برای گریه کردن داشته باشی.
آنروز دریافتم که شانه ها چه با اهمیتند
که دیگر شانه ای برای گریه کردن نداشتم
اما هر سال سر بر سنگ اش میگذارم
و انقدر گریه میکنم تا دیگر به شانه های
دیگران نیازی نداشته باشم
...
سلام. خیلی خیلی قشنگ بود. فوقالعاده تاثیر گذار بود.
ممنونم نوشته های شما آرامش عجیبی برای من داره
پیروز باشید
راستی من شاید چند وقت نتونم بنویسم.