( اینو نخون خودمم نمی دونم چی نوشتم

اینجا جایی بود که می تونستم راحت بنویسم ،
 
 از خودم ، فکرم

بنویسم از همه آن چیزهایی که
 
 موجب شادیم بودند و یا غمگینی ام ....

اما مدتیست که حتی اینجا هم نمی توانم آنطور که می خواهم بنویسم ،
 
 نمی شود گفت همه آن چیزهایی را که
 
 در اعماق این ذهن خسته رسوب کرده ...
 
این چند وقت به قدری فکر کرده ام که
 
 گاهی فکر می کنم سرم عین دیگ بخار دیگر ظرفیت ندارد
 
 و هر آن امکان تکه تکه شدنش هست ....

گاهی دلم می خواهد می توانستم سرم را بکنم
 
 وبکوبمش به دیوار طوری که چنان له شود
 
 که دیگر نتواند فکر کند ...

چیه ؟ !!!
 
چون من همیشه می گم باید اروم باشیم
 
و فلان و بهمان نباید چیزی بگم ؟ ...

می بینی من که می گم یه وقتایی نمی شه حرفامو اینجا بنویسم ....
 
می خوام اینبار دیوانه باشم ...
 
دیوانه ...
گاهی می گم چه خوبه آدم دیوانه باشه
 
وقتی دیونه می شی دیگه راحت می شی ،
 
 رها از قید بندهای این فکر لا مذهب
 
که داره منو دیونه می کنه ،
 
 به نظر تو دیوانه راه عقل رو می ره یا دل رو ؟

فکر کنم هیچکدوم ....
 
چرا علی الظاهر راه دل رو می ره
 
 اما الان به نظرم نه براش عقل مهم هست و نه دل،
 
 دیوانه فقط می ره ، به کجا ؟
 
مقصد معلوم نیست ، ...
 
چه خوبه که راه خودتو بری ...

اب که از سرم گذشت بگذار بازم بگم شاید این مغز آروم شه؟؟؟

بدتر این هست که این همه فکر می کنم
 
 اما نه تنها به نتیجه نمی رسم بلکه
 
 گیچ تر و سرگردون تر هم میشم ...

وای چه بد هست که نتونی دقیق تصمیم بگیری که چکار باید بکنی ...

عجب ...
 
دیوانه هم نمی تونم بشم ...
 
شایدم الان بگی دیوانه بودی  خودت خبر نداری
 
 الان دیوونه تر  شدی ...
 
اما بگذار
 
 همین الان مثل یک دیوانه راستین یک اعتراف بهت بکنم

اشتباه می کنی الان دیو ونه نشدم چرا ؟
 
چون هنوز هم وقتی می خوام همین نوشته رو تایپ کنم
 
علیرغم اینکه کمتر تابع محافظه کاریهای ذهن هستم
 
اما کاملا کنارش نگذاشتم...

خوشم اومد از خودم ......چرا ؟
 
 چون صداقت دیوانه واری تو همین یه سطرهست ...
 
کاش دیوانه  بودم ۰۰۰

عجب ...
 
خب  نه عاقل ، نه عاشق ، نه دیوونه !!!!

تو معلوم هست چی می گی ؟

خدایا تو می فهمی مگه نه ؟

وقتی یکی نه عاقله ، نه عاشقه ، نه دیوانه تکلیفش چی هست ...

تکلیف عاقل که معلوم هست تنها بر مبنای منظق می ره ...

عاشقان هم که از اول تاریخ تکلیفشون روشن هست تنها دل ...

دیوانه هم که به هیچ رسیده ... به همان ابدیت ...

من اما چه باید بکنم ...
 
شاید بگی باید یه راه حد وسط رو انتخا ب کنه ،
 
 اما وقتی پیدا نمی کنه باید چه خاکی بر سر بریزه ؟

می گم کاش یه خاکی حداقل بود
 
 همین امشب به خدا می ریختم رو سرم
 
 شاید یک دری به روی این وجود خاکی حیران گشوده می شد ...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااا

می شنوی ...

بابا جان تسلیم ...

کمک ...

هیس ...؟؟

بازم همون صدا ...
 
وقتی درمونده می شم ،
 
 وقتی این عقل و دل و دیوانگی در وجودم کلی با هم بحث می کنن
 
 و حاصلی جز یک روح آشفته برایم نمی گذارند صدایی می گوید

آرام باشم ...

نه دیوانه باش ، نه عاقل باش، نه عاشق ...
 

پس چه باشم ؟

خودت باش ...

اما من چطور می توانم خودم باشم
 
وقتی که اینها اینگونه وجودم را به آتش می کشند ...

هیس...

خودت باش ؟

گفتی چه خاکی بر سر بریزی ؟

یک خاک هست که باید سرمه چشم کنی ،
 
 یک خاک هست که باید آویزه گوش کنی ،
 
 یک خاک هست که باید مزه مزه اش کنی ،
 
 یه خاک هست که باید ملکه ذهنت کنی ،
 
 پادشه  قلبت ...

یک خاک هست که باید اسیرش باشی ...
 
اسارتی که اوج آزادی و آزادگیست...

بگو چه خاکی که خسته ام ...
 
دیگر توانی ندارم ...

می گویم عزیزکم ...

خاک توکل ....

خدا...

خدا ...

خدا جان کمک کن توکل کنم به تو ...
 
کمک کن متوکلت باشم ...

می دونم اگر به تو توکل کنم کمکم می کنی تا خودم باشم ،
 
 همان اشرف مخلوقاتی که آفریدی ...
 
راز ونیازی که با اشک و اظهار عجز نباشه مزه نمی ده
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد