۰۰۰

کنار پارک در گوشه ای خلوت نشسته بود

و عصای سفید جمع شده اش را محکم در دست گرفته بود .

صدای غرش آسمان او را به خود آورد .

از جا بر خاست و دستش را برای گرفتن قطرات  خنک باران  دراز کرد .

ناگهان سردی چیزی را در کف دستش حس کرد .

 پسرک در حالی که با عجله از کنار ش می گذشت فریاد زد:

 

 "مامان !پول رو دادم به اون گداهه!"

نظرات 1 + ارسال نظر
هدیه سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:30 ق.ظ http://www.thinkandheart.blogsky.com/

سلام شرمنده که دیر میام سراغت آخه من کم میام نت و شما هم که ماشاالله هر روز آپ می کنی عزیزم واسه همینم من وقت نمی کنم بیام
امیدوارم همیشه فعال باشی و موفق
شاد باشی
خدافظی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد