کنار پارک در گوشه ای خلوت نشسته بود
و عصای سفید جمع شده اش را محکم در دست گرفته بود .
صدای غرش آسمان او را به خود آورد .
از جا بر خاست و دستش را برای گرفتن قطرات خنک باران دراز کرد .
ناگهان سردی چیزی را در کف دستش حس کرد .
پسرک در حالی که با عجله از کنار ش می گذشت فریاد زد:
"مامان !پول رو دادم به اون گداهه!"
سلام شرمنده که دیر میام سراغت آخه من کم میام نت و شما هم که ماشاالله هر روز آپ می کنی عزیزم واسه همینم من وقت نمی کنم بیام
امیدوارم همیشه فعال باشی و موفق
شاد باشی
خدافظی