من به آخرین سطر نانوشته هایم می اندیشم
لابه لای این همه خطوط مبهم و واژه ندیده دوباره از سر سطر آغاز می شوی!
با این همه هنوز هم به تقدس تند یک حس عاشقانه مثل همیشه دوستت دارم
اما باور کن نمی دانم
به کجای این قصه باید عادت کنم
وقتی تو عاقبت می روی و من دوباره در هیچ گم می شوم
سرما از تلاقی گیج زمین و زمان خط می خورد و این قصهدوباره از نو با سلام آشنای بهار تا به تا می شود!