قصه بی پایان عشق

 من به آخرین سطر نانوشته هایم می اندیشم

 
  به جایی که این همه واژه با یک نقطه عاقبت غروب می کند
 
هر چه ازالفبای تو حرف برمی دارم تا تمام شوی

   لابه لای این همه خطوط  مبهم و واژه ندیده دوباره از سر سطر آغاز می شوی!
  
  با این همه هنوز هم به تقدس تند یک حس عاشقانه مثل همیشه دوستت دارم
 
 
   اما باور کن نمی دانم 
 
 
 به کجای این قصه باید عادت کنم

  
  وقتی تو عاقبت می روی و من دوباره در هیچ گم می شوم
  
  سرما از تلاقی گیج زمین و زمان خط  می خورد و این قصه
 
  دوباره از نو با سلام آشنای بهار تا به تا می شود!
دوست دارم تا همیشه
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد