انگار زمان اینجا متوقف شده ...

یک وقتهایی احساس می کنم که باید باور کنم ،
 
 این تاریکی تلخ را ...

یک وقتهایی احساس می کنم که زمان برایم متوقف شده ،
 
 انگار که هیچ چیز نمی خواهد تغییر کنه ،
 
 گرچه تغییر می کنه اما تغییراتی که بیشتر دلم را می سوزونه...
 
.دلم از دست بعضی آدمهای زندگیم خیلی گرفته ،
 
 کاش می فهمیدند  چقدر دلم آتش می گیرداز حرفهایشان ، کارهاشان ...

یک وقتهایی حتی از خودم هم خسته می شوم ،
 
 همیشه می گویم درست میشه،
 
 همیشه می گویم صبر داشته باشم ،
 
اندکی صبر سحر نزدیک است ...

و اکنون خودم از تو می پرسم ای مهربانترین ، سحر کجاست ؟

می دانم ، خوب می دانم لحظاتی که نزدیک سحریم خیلی کند و آرام می گذرند ،
 
 اما انگار زمان اینجا متوقف شده ...
 
 ...

...


می گذرد اما شرایط سخت تر می شود .


اصلا نمی دانم چگونه است که تا احساس می کنی

 

 روال زندگیت داره می افته در راه هموار ناگهان اتفاقی می افته

 

 و همه چیز را برهم می زنه ...

 

چقدر این روزها تنهام ، روزگار غریبیست نازنین .


گاهی دلم می خواست من هم می توانستم

 

 مثل همه آدمهایی شوم که شکستن دل دیگری برایشان به راحتی آب خوردنه ...


چطوری  که می تونند تنها خود و موقعیت و منفعت خودشنو  بببینند و دیگر هیچ ....


چطوری  که می توانند بگذارند و بروند ؟


تا حالا شده دلت برای دل خودت بسوزه،

 

 این روزها دلم برای دل خودم می سوزه...


خداوندا می دانم ، تو هستی ، همیشه ، همه جا

 

و تنها و تنها یاد تو بوده که امیدم داده برای ادامه دادن ، برای نهراسیدن و واندادن ...


پس نگذار سوسوی فانوس امید خانه تاریک دلم هم خاموش شود ...


راه حل الهی والاترین راه حل است.

 

 ۰۰۰
۰۰۰
 
 
احساس میکنی پر از حرفی. 
 
 یه چیز هایی داری که باید بگی.
 
 به یکی. بالاتر از یه درد دل.
 
 یه گره کور یه جایی زیر قفسه سینت که گاه و بیگاه داغ میشه.
 
 میسوزه.
 
 آتشت میزنه.
 
 یه معما که هیچ وقت نخواستی حلش کنی، 
 
 یا نتونستیش.  وحشت داشتی. همیشه میترسیدی اگه دست بهش بزنی،
 
 کل کلاف وجودت به پیچه بهم .

یه روز بهاری از اول صبح،
 
همه بی مهرتر از همیشن. نمیدونی چرا.آخه چی شده؟
 
 شاید تو بد شدی.
 نمیدونی .
 فقط میدونی که نا مهربانی ها یکی پس از دیگری مثل زلزله های کوچیک تکونت میدن. 
 
 نا خودآگاه یاد اون راز قدیمیت میوفتی.
 
 اینبار یه تکون چند ریشتری میخوری.
 
 بی تاب میشی.
 
 به خودت اعلام جنگ میکنی.
 
 دیگه تحمل نداری.
 
 یه پیام آور صلح میخوای
 
. یکی که باهاش حرف بزنی.
 
 به همین سادگی.
 
 فقط یکی که همه چی رو برات ساده کنه.
 
 خدایا کی میتونه باشه؟
 
 من می دونم تو هم می دونی!؟؟؟؟
 
zanbokrak
 
 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد