سفر (نوشته پسر کوچولوی سیاه )http://man-to-eshgh.blogsky.com

سفر ...


روزی  از غم دنیا از چشمانم جوی گوهر سرازیر بود

غریبه ای   رسید گفت : چرا غمگینی؟

گفتم : خسته ام ، خسته ی خسته

گفت :چاره تو سفر است ، توان سفر داری

گفتم : یارای همه چیز را دارم به جز ماندن

گفت : منتظر بمان به سراغت می آیم! و در باد محو شد

با چشمانم به دنبالش گشتم فریاد زدم : به کجا ؟

صدایی آمد : به ... و زوزه باد طنین انداز شد

روزها می گذشت ،

 و من سرمست از رفتن ،

 بار و بنه را بسته بودم و انتظار می کشیدم ،

با همه در دل وداع کردم

تا روز آخر...

درون خود غرق بودم ، غریبه به سراغم آمد

گفتم : زمانش رسیده ؟ برویم ؟

گفت : آری ! اما نرویم ؟ و خنده تلخی کرد

گفتم : من بار بنه ام را بسته ام ، من انتظار کشیده ام من...

گفت : این سفر بارو بنه نمی خواهد

گفتم : پس برویم

گفت: باشد به سراغت می آیمو دوباره از دیدگانم ناپدید شد

شب از نیمه گذشته بود خود را به  چهار دیواری خلوتم رساندم

  آن که سال ها شاهد همه چیز بود .

پنجره را گشودم ،

نسیمی به صورتم می خورد ،

 آهنگی زیبا که طنین انداز جدایی بود به گوش می رسید ،

نشستم به آسمان نگاه کردم ،

 هیچ ستاره ای نداشت ،

 همانند آسمان من ،

چشمانم را بستم.

حس کردم کسی در پیش رو ایستاده چشمانم را باز کردم ،

 غریبه  را در پیش رو دیدم

گفت: برویم؟

گفتم برویم...

گفت :چشمانت را ببند.

آخرین نگاه را به آسمان دوختم لبخندی زدم و چشمانم را بستم ،

و راهی سفر شدم  .....

آری من به ابدیت سفرکردم ....

روزی غریبه را دیدم

خندیدم و گفتم : اسمت چیست ناجی من ؟

تبسمی کرد و گفت : عزرائیل....

 

http://man-to-eshgh.blogsky.com/ 

موفق باشی  سیاه  کوچولوی  من

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد