باز هم دلتنگی ...

دوست ندارم هیچی بخونم...

دوست ندارم هیچی ببینم...

دوست ندارم این حال باشم!

 من خیلی دل تنگم!

 

 باز یکی از عزیزترین و نزدیک ترین اطرافیانم داره میره...

 

مثل همیشه، کلی دل داریِ توخالی...

 

-         جای دوری نمیره که... بی خودی نگرانی!

 

-         باید بره! باید تلاش کنه برای زندگی، نباید که راکد بمونه...

 

-         تو باید خوشحال باشی ، خیلی زیاد...اون داره خوشبخت میشه...

 

-         بر میگرده.. مطمئن باش...

 

-         یادت باشه هیچکس نیومده که برای همیشه بمونه...

 

خودِ تو هم یه روزی میری...

 

 نمی دونم چرا هیچ حرفی آرومم نمی کنه؟...

 

 چرا نمی تونم این همه سنگینی نفسم و این همه دل تنگیم رو به کسی بگم؟...

 

چرا اشکم اینقدر بی اختیار شده؟

 

 چرا اینقدر حساس شده ام....

 

چرا....

 

باز یه عالمِ حرف تو دلم مونده که نمیشه به کسی گفت...

 

دیگه اون هم نیست که بشنوه...

 

 به سراغ من اگر می آیید

 

...

 

نه! نیایید! حال ندارم!

 

 هیچی ندارم جز یه عالم دل تنگی..

 

 یه عالم انرژی منفی...

 

یه عالم اشک  و آه...

 

باید امشب بروم

 

روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد